181

181

زندگی بنفش

۱۸۱

حرف نیما نگرانم کرد

آخه این که بازی نبود 

زندگی واقعیمون بود 

حالا نره یه حاشیه جدید بسازه برای ما ...

خواستم برگردم بشینم که مریم اومد پیشم و گفت

- بنفشه یه آهنگ دیگه برقصیم امیسا هنوز سیر نشده 

لبخندی زدمو قبول کردم

امیسا تا دید رفتیم وسط دستاشو مدل پیچوندن لامپ برد بالا

همه خندیدن و سهیلا گفت 

- کی تورو انقدر رقاص کرده آخه فسقله!

قبل اینکه من جواب بدم صدا نیاز اومد که گفت 

- ارثیه خاندان ماست !

جلو خودمو گرفتم تا چشم نچرخونم و مریم با شیطنت گفت 

- خوبه تنها چیز مثبت خاندانتونو به ارث برد حداقل !

نیاز با اخم به مریم نگاه کرد

مریم باشیطنت خندید

نیاز لباسشو عوض کرده بود

نیاز اینبار دیگه نیومد امیسا رو از بغلم بگیده

فقط اومد پیشمونو یکم با امی رقصید 

حس میکردم نیاز یه بو عجیبی میده

یه بوی نسبتا بد 

گفت وقت شامه و مام نشستیم.آهنگ ملایم شدو نیما برگشت

نیاز رفت پیش شوهرشو از لمه خبری نبود 

آروم گفتم

- چی میگفتین؟

نیما گفت 

- حرف عادی و مردونه 

- جدا!!! پس چرا نیشت بازه 

نیما با ابرو بالا انداخته نگاه جدی بهم انداختو گفت 

- تولد دخترمه نیشم بازه عیبی داره

- نه ...

سری تکون دادو برگشت سمت مادرش

چیزی تو گوش مادرش گفت

حرصم در اومد

اما خودمو بی تفاوت نشون دادم

رفتیم سر میز شام که حالت سلف سرویس بود 

نیما امیسا رو بغل کرد و من شام کشیدم

خیلی میز شام متنوع بود 

حالا که میدونستم یه طلسمی تو اون لیوان نسکافه بود

یه جورایی میترسیدم تو غذا هم چیزی باشه

از همون اول هم باید حدس میزدیم این مهمونی و مجلس باید یه هدف مخفی برای عمه و نیاز داشته باشه 

وگرنه انقدر محبت از سمت اونا قابل باور نبود.

درسته من به دعا و طلسم اعتقاد نداشتم

اما بازم دوست نداشتم این چرت و پرتای عمه به لباس یا غذای من برسه 

هر غذایی برمیداشتم با قاشق بافتشو چک میکردم

نوشیدنی و لیوانم همینطور

برگشتیم سر میز .

پدر و مادر نیما نشسته بودن و مشغول شام بودن 

ما که نشستیم

نیاز و شوهرش هم اومدن 

نشستن و نیاز هوفی از خستگی گفت

مادر نیما گفت 

- نیاز جان جقدر زحمت افتادین برای اینهمه تدارکات

نیاز با ناز خندیدو گفت

- زحمت چیه . امسا رحمته‌ . محمود عاشق بچه هاست

شوهر نیاز لبخند زدو گفت

- آره واقعا 

بابای نیما گفت 

- عمه کجاست نیاز جان ؟

نیاز دستپاچه گفت 

- یکم خوب نبود دراز کشیده

نیما سریع گفت 

- یعنی برا شام هم نمیاد. برو دنبالش 

نیاز جا به جا شد و گفت 

- رفتم گفت الان میل نداره 

نیاز پائین موهاشو فرستاد پشت شونه اش و مادر نیما گفت 

- این چه بوئیه میاد

پدر نیما گفت

- بوی چاهه؟ .نیاز رنگش پریدو نیما گفت 

- انگار یه چیزی کز داده باشن بوی اونه 

شوهر نیاز گفت

- آره منم حس کردم

به نیاز نگاه کردم 



دوستای بنفشم . رمان نگاه رایگان اینجا گذاشته میشه. رمان کوتاهیه و به زودی تموم میشه . خوشحال میشم بخونین و تو اینستاگرام نظرتونوو بگین

من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page