181

181



چشمام روی هم افتادنو نفهمیدم چطوری رسیدیم ب بیمارستان 


چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود 


دوباره چشمامو بستم 

پوزخندی به خودم زدم 


من توبیمارستانم و امیر پیشم نیست 

اما وقتی پریا بیمارستانه باید پیشش باشه 


سرمو چرخوندم و با دیدن امیر که کنارم روی صندلی نشسته بود جاخوردم 

چشماشو بسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود 


در بازشدو بیتااومدداخل لب زدن و گفتم

+....امیراینجا چیکار میکنه؟

_....من بهش گفتم بیاد 


چشمی‌چرخوندم و بیقرار به قطرهای سروم نگاه کردم 


بالاخره تموم شد باامیر فقط در حد سلام خوبی بهترم صحبت کردم 


با کمو بیتا از روی تخت پایین اومدم کفشامو پوشیدم و از بیمارستان بیرون اومدیم 


امیر در ماشینو باز کرد وروبه پویا و بیتاگفت 


_....فکر نکنم این ساعت خوابگاه باز باشه انشب بیاین خونه من صبح میرسونمتون


هردوشون موافقت کردن و سوارشدن 


این وسط فقط کسی منتظر جواب من نبود 

کلافه سوارشدم کل مسیر پویا و امیردر مورد کارصحبت کردن 


دلم میخواست بخوابم

رسیدیم امیردرو باز کردو بازم بی حرف وارد خونه شدیم 


هممون خسته بودیم 

بیتا تو اتاق دیگه خوابید و پویا هم توسالن 


پتووبالشتمو برداشتم و رفتم سمت اتاق بیتا 


بازوم کشیده شدو امیر گفت


_....این بچه بازیا چیه؟برگرد داخل اتاق صحیت کنیم

Report Page