181

181


بعد از شرکت رفتم خونه و خوابیدم غروب پژمان زنگ زدو گفت بچها خونه ی مهران جمع شدن 

خیلی وقت بود ندیده بودمشون لباسامو عوض کردم سوار ماشین شدم و حرکت کردم 

رسیدم خونه ی مهران 

بچها همه جفت بودن سلام کردم و کنارشون نشستم 

یکی از پسرا گفت

-...چیشده توتنهااومدی؟ 

 +...همینطوری 

-...تواین چندسالی که حامدو میشناسم اولین جمعی هست ک بدون پارتنر اومده 

همه تایید کردن بیخیال شونع بالاانداختم و گفتم

+...حوصلشو ندارم دیگع 

-....یعنی میخوای بگی کسی توزندگیت نیست؟

+...هست 

-...پس چرا..

نذاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم

+...اومدیم خوش بگذرونیم دورهم نه اینکه منو بازجویی کنین 

بقیه شب باحرف زدن خندیدن رقصیدن با بچها گذشت 

شب خوبی بود ولی بازم ذهنم اروم نشده بود 

ماشینمو توپارکینگ گذاشتم پیاده شدم گوشیمو بیرون اوردم و برای بهار نوشتم 

"...فردا بریم خونه من..."

چندقیقه بعد نوشت

"...باشه ولی یادت نره چه قولی دادی ..."

توگلو خندیدم 

این بچه فکرمیکرد من کم میارم 

باهمون لباسا روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم  

صبح زودتر رفتم شرکت نزدیکای ظهر به شهاب خبر دادم و زدم بیرون 

یک ساعتی کنار خیابون توماشین نشستم که بالاخره سرساعتی که قرار گذاشتع بودیم از شرکت اومد بیرون و سوار شد 

+...سلام خیلی وقته منتظری ؟ 

-...سلام یک ساعتی هست اینجام 

باتعجب به ساعتش نگاه کردو گفت

+...ولی من ک دیر نکردم 

-...اره بچه ولی نمیشد هردومون باهم غیبمون بزنه من زودتر زدم بیرون 

رسیدیم خونه و رفتیم بالا 

داستان اززبان بهار:

مانتومقنعمو بیرون آوردم و پشت پنجره ایستادم 

ویوی خونه رو به خیابون اصلی بود دستای داغ حامد دورم حلقه شدو گفت

-...بغل که دیگه جزو محدودیت نیست هست؟

Report Page