180

180


نگاه ویهان درونم غوغایی به پا کرد

میخوام گرگتو ببینم

دیگه تحمل ندارم ...

خدای من 

با همین دو جمله منو از مشتاق به بی تاب تبدیل کرد

منم میخواستم ببینمش

میخواستم باهاش یکی شم

با گرگ ویهان تو جنگل بدوئم و زندگی رو نفس بکشم

انگار این بی تابی منو ویهانم حس کرد

گرگ درونش تا سطح اومدو ویهان دستمو تو دستش گرفت 

نگاهی بهم انداخت

لبخندش پر از غرور و قدرت بود

باورم نمیشد ویهان انقدر برای گرگ من بی تاب باشه

من هیچوقت دوتا جفت واقعی از نزدیک ندیده بودم 

گرگینه های قبیله ما بیشتر ازدواج میکردن تا جفت گیری 

من هیچوقت دیوونه شدن یه گرگ برای جفتشو ندیده بودم. محافظت و حساست دیده بودم 

اما رفتار گرگ ویهان برام تازگی داشت

هرچند میدونستم هنوزخیلی چیزا برای غافل گیری من داره 

ویهان آروم گفت

- میتونی به خاتون زنگ بزنی بگی ما تو راه چشمه هستیم ؟

سر تکون دادمو موبایلمو بیرون آوردم

ویهان دستمو رها کردو شماره خاتون گفت

زنگ زدم بهش و خیلی سریع جواب داد

- الو ...

- سلام... ال آیم 

- سلام دخترم. کجایین؟ نگران شدیم 

با یاد آوری جائی که بودیم لبخند رو لبم نشستو گفتم

- بعد عقد یه سری اتفاقات افتاد که باعث شد الان بریم سمت چشمه مقدس

با این حرفم سکوت شد که خاتون بلاخره گفت 

- باشه عزیزم مواظب خودتون باشین 

- چشم. اونجا همه چی رو به راهه

- آره ...

- پسرا خوبن ؟

خاتون خندیدو گفت 

- پشت پنجره منتظر شما نشستن هر کاری میکنم تکون نمیخورن وروجکا  

لبخند زدمو گفتم 

- میدین باهاشون صحبت کنم 

خاتون انگار جا خورد چون مکث کرد

اما زود خندیدو گفت 

- باشه عزیزم حتما

 بلند گفت 

- ال آی پشت خطه کی میخواد باهاش صحبت کنه 

صدای هر سه تارو شنیدم که بلند گفتن

- من ... من... من....

خندیدمو گفتم 

- میشه بزارین رو اسپیکر که همه صدامو بشنون

خاتون خندیدو گفت 

- فکر خوبیه

بلند گفتم

- سلام بچه ها

هر سه تا سلام کردنو سپهر گفت

- کی میاین پس؟ 

- ما تو راهیم عزیزم. داریم میریم چشمه مقدرس بعد میایم پیشتون. تا برگردیم میتونین یه کاری برای من بکنین ؟

هر سه با ذوق گفتن چی که گفتم

- یه نقاشی میخوام بلدین بکشین 

ذوقشون وقتی میگفتن آره خنده دار بود

لبخندم بزرگتر شدو گفتم 

خب برام هر کدوم یه نقاشی بکشین از خودمون و خونه و یه روز شاد 

سهیل سریع گفت

- یه روز شاد یعنی چی؟

- یعنی یه روزی که توش اتفاقایی که تو دوست داری میفته 

خاتون گفت

- خب دیگه حالا برین بالا شروع کنین که تا ال آی بیاد تموم شه

صدای پائی که از پله ها بالا میرفت لبخندمو بیشتر کردو خاتون گفت

- آخیش... زودتر زنگ میزدی. چنان به شیشه چسبیده بودن میترسیدم شیشه بشکنه .

خندیدمو گفتم

- حالا کاری بود بهمون زنگ بزنین 

با این حرف خداحافظی کردم و ویهان گفت

- تو خیلی خوب با بچه ها کنار میای

- بهت گفتم مربی مهد کودک بودم؟

ویهان خندیدو گفت

- باور کن ال آی فکر نکنم ربطی به این قضیه داشته باشه

سوالی نگاهش کردم و گفتم

- منظورت چیه؟

نیم نگاهی بهم انداخت

لبخند زد و آروم با انگشت شست دستش به قلبم اشاره کردو گفت

- ربطش اینجاست ...

دوباره نگاهم کرد 

این لبخندشو دوست داشتم

ترکیب غرورو قدرتو آرامش...

دوباره گفت

- پرستار های زیادی برای بچه ها اومدن ال آی ... اما هیچکس نتونست با بچه ها ارتباط برقرار کنه ... شاید ایراد نه از بچه ها بود نه پرستار ها ... 

دوباره نگاهم کرد 

آروم گفتم

- من بچه هارو دوست دارم 

لبخندی زدو گفت 

- شاید همه چیز این دنیا نسبی باشه ... اما حتم دارم محبت و احساس نسبی نیست ...

دوباره سوالی نگاهش کردم که لبخندش عمیق تر شد 

دستمو تو دستش گرفت 

خیره به جاده بوسه ای به دستم زدو بدون نگاه کردن بهم گفت

- من مطمئنم ... بزرگی و محبت تو قلبت ... مطلق ترین حقیقت این دنیاست... 

با این حرف ماشینو کناره جاده زد 

برگشت سمتمو نگاهم کرد 

کاش میشد نگاهو بوسید ...

این نگاهی که منو انقدر آشوب و هم زمان آروم میکنه 

لبخند رو لبم قابل پاک شدن نبود

ویهان خم شد و نرم لبمو بوسید 

لب زد

- وقتی میخندی چشمات دیوونه ام میکنه 

لبخندم بزرگ تر شدو ویهان کمربندشو باز کرد

چشمکی بهم زدو گفت

- بهتره بریم چشمه قبل از اینکه گرگم کار دستمون بده

با همون لبخند پیاده شدمو گفتم

- بیخود ننداز گردن گرگ...

با دیدن منظره دورمون ساکت شدم

اصلا حواسم نبود کجا داریم میریم 

اما حالا ... 

این جنگل مه گرفتو سبز

این هوای مرطوب و خنک ...

این صدای سکوت و پرنده ها ...

خدای من...

من اینجارو قبلا دیده بودم !!!!

Report Page