180
Behaaffarin- سلام مامان. خوبی؟
- سلام عزیزم. آره تو خوبی؟
- خوبم. دیگه دیشب زلزله نیومد؟
- نه عزیزم.
- خوبه
- دخترم امروز صبح مامان آرش زنگ زد
یه دفعه مثل برق گرفته ها پریدم
- چی گفت؟
- میخوان بیان خواستگاری. خواست هماهنگ کنه
به آرش نگاه کردم
سرشو بالا نیاورده بود
ولی مشخص بود میدونست چه خبره
اصن کی وقت کرده بود مامانش و راضی کنه
گفتم:
- خب؟
- خواستم اول با خودت حرف بزنم. مطمئنی میخوای؟
- میشه بعدا حرف بزنیم؟
- آره. درست فکراتو بکن. ازدواج الکی نیست. بحث یه عمره
- باشه مامی
خدافظی کردیم و به آرش گفتم:
- چجوری مامانت رو راضی کردی؟
- من که گفتم اون راضیه. فقط یکم نگرانه آینده منه. منم براش توضیح دادم
- کی خب؟ من چرا نفهمیدم کی بهش زنگ زدی
- چون درمونگاه بودیم . همون موقع زنگ زدم
هومی گفتم و ساکت شدم
آرش اومد کنارم و منو گرفت توی بغلش:
- داری میشی خانوم کوچیکه خودم. چرا ذوق نداری؟
- ذوق دارم. ولی نگرانم هستم
اخمی کرد
- تا من هستم نگران چی به آفرین؟
لبخندی زدم و جواب ندادم
آرش یه لقمه به سمتم گرفت و گفت:
- به زندگی متاهلی خوش اومدی خانوم