18
ماجرای نگاه قسمت #۱۸
بهش مسیج دادم
- معذرت میخوام ... حرف درستی نزدم
سریع جواب داد
- من اشتباه کردم که دخالت کردم
چند بار مسیجشو خوندم
نمیدونستمچی بگم
امیر همایون مغرور بودو تا اینجا دلمو خیلی شکسته بود
دوستش داشتم اما غرور منو خورد کرده بود
برای همین دلم میخواست منم بهش ضربه بزنم
در نهایت براش نوشتم
- این چه حرفیه. مگه خودت نمیگی جای خواهرتم. پس باید نظر بدی !
اینو که کنایه هم داشت فرستادم
جواب نداد
پوزخند زدمو سعی کردم با درس خودمو سرگرم کنم.اما چه درسی ...
تمرکز نداشتم...
امیر همایون برای شام اومدو دیگه کسی حرفی نزد
منم برگشتم اتاق و دو سه روز گذشت
مامان زنگ زد گفت فردا برم خونه همون مورد عمه میخواد بیاد خواستگاری
من که جوابم نه بود
اما بخاطر حساسیت امیر گفتم برم
اون که منو اذیت میکنه و من براش مهم نیستم بزار برم
اون شب عمو اینا ام بودن
عمو و عمه
زنگو زدن فکر کردیم خواستگاره اما دیدم امیر همایون اومده
تو دلم عروسی شده بود
هی با خودم میگفتم پس ببین براش مهمه اومده
باز عقلم میگفت جو گیر نشو
لباسم یه دامن کرب طوسی بود با یه پیراهن آستین سه ربع زرد که توش گل های طوسی رنگ دامنم داشت
پیام اومد به گوشیمو چک کردم دیدم امیر همایونه نوشته برو شلوار بپوش
براش نوشتم
- مامان گفته اینارو بپوشم عوض کنم شاکی میشه
نگاه کردم دیدم مسیجو خوند اخمش رفت تو هم
لبخندمو مخفی کردم
بلاخره داشتم اذیتش میکردم
به تلافی اون کار هاش
بلاخره خواستگارا اومدن
پسره قیافه خوبی داشت
هرچند به نظرم به امیر همایون نمیرسید اما واقعا در نوع تودش هم خوب بود قزافه اش هم تحصیلات و سطح زندگی و شرایطش عالی بود
یک ماه ایران بود میخواست با یه نفر آشنا شه و این آشنایی ادامه پیدا کنه اگه بهم میخوردن ازدواج کنه
فکر نمیکردم بگن بریم اتاق صحبت کنیم
اما گفتن و ما رفتیم اتاق
لحظه ای که ایستادم کنار در تا وارد اتاق شم
یه لحظه برگشتم سمت پذیرایی
تنها چیزی که چشم هامو گرفت نگاه امیر همایون بود
چشم های عصبانی و پر از خشم از اون نگاه هایی که آدمو یاد گرگ زخم خورده مینداخت...