#18

#18


داشتم با ذوق نگاشون میکردم که چیزی رو پشت پام حس کردم

چند تا الفین یه تیکه سنگ که مثل صندلی بود آورده بودن

بهشون لبخندی زدم و نشستم

همشون دورم جمع شدن و متعجب نگام میکردن

کم کم داشتم احساس اضطراب و استرس می‌گرفتم

لی لی اومد جلو و شروع کرد به حرف زدن

«همگی به من گوش کنین!!!»

سکوت تو محوطه برقرار شد

لی لی ادامه داد

«دوستای عزیزم بالاخره قراره نجات پیدا کنیم!!!!»

برگشت سمت من و بهم اشاره کرد

«بالاخره الهه ها چیزی که بهمون وعده دادن داره اتفاق میوفته!»

برق امیدُ توی چشمای خیلیاشون میتونستم ببینم

امیدی که همش به من وابسته بود!

«آتوسا قراره محافظو آزاد کنه و نجاتمون بده!»

صدای لرزون خانم پیری بلند شد

«تو داری کار باارزشی واسه همه ما میکنی!»

صاحب صدای از توی جمعیت بیرون اومد

یه پری پیر که موهاش سفید شده بود آروم به سمتم پرواز کرد

لی لی آروم زمزمه کرد

«اون پری داناس!»

آب دهنمو قورت دادم و بهش زل زدم

پری اومد روبروم وایساد

«ازت ممنونم!»

پری اینو گفت و برام تعظیم کرد

دستمو دراز کردم و توی دستم گرفتمش

«نه لازم نیست همچین کاری کنی!!!»

پری روی پروانه رو مچم دست کشید

«وقتی که موقعش بشه خودت میفهمی که باید چیکار کنی!»

بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم

«با کمال میل کمکتون میکنم!»

صدای دست و خوشحالی توی حوضچه بلند شد

تمام امیدشون به من بود

نباید ناامیدشون کنم!

ناخودآگاه یاد مامان و بابا افتادم

رو به لی لی کردم و گفتم

«لی لی خونه! مامان و بابام!»

لی لی اومد سمتم

«نگران نباش...تموم مدتی که تو اینجا سپری میکنی برای اونا هنوز یک دقیقه هم نگذشته...»

متعجب نگاش کردم

«میشه گفت زمان برای اونا متوقف شده...»

آروم پری توی دستمو گذاشتم لبه حوضچه

«لی لی من دیگه باید برگردم منو برگردون!»

لی لی سری تکون داد و با دستاش یه دایره طلایی درست کرد

روبه پری دانا کردم و گفتم

«هرکاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم!»

بهم لبخندی زد و سرشو تکون داد

از جام پا شدم و براشون دست تکون دادم و اونام برام دست تکون دادن

چشمامو بستم و رفتم داخل دایره طلایی!

چند ثانیه‌ای گذشت

آروم چشمامو باز کردم

وسط اتاق بودم

به ساعت رو دیوار نگاه کردم

ساعت ده و نیم بود

ساعت تغییری نکرده بود!!!

به لباسام نگاه کردم

خشک شده بودن!

روی تختم دراز کشیدم

با فکر کردن به چیزی که تجربه کردم ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست

چشمامو رو هم گذاشتم و به فردا فکر کردم

باید تمام تلاشمو بکنم...

نباید ناامیدشون کنم!

چشمام کم کم گرم شد و همه جا برام تو تاریکی فرو رفت...

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page