18
هممون زود خوابیدیم تا صبح زود بتونیم بیدارشیم
وسایلو برای آخرین بار چک کردم و از درخوابگاه زدم بیرون کل کوچه ماشینای پسرا بود توی اون شلوغی دنبال یه ماشین گشتم تا وسایلو بذارم داخلش
بادیدن امیر که آخرین ماشین ایستاده بود سریع برگشتم و سوار ماشین یکی از پسرایی شدم که نمیشناختم پریسا و آیدا هم با من سوار شدن و همه بچها خودشونو توی ماشینا جا کردن و راه افتادیم
هوا سرد بود و باید جایی رو انتخاب میکردیم تا بتونیم آتیش درست کنیم بالاخره یجایی رو پیدا کردیم زیر اندازها رو انداختیم پسرا آتیش درست کردن و تاحدامکان سعی میکردم ازدید امیر دور بمونم
خیلی زود باهمه آشناشدیم و شروع به گفتن و خندیدن کردیم تلاشم بی فایده بودو بالاخره امیر منو دید سلامی از دور براش لب زدم و باحرکت سر بهم جواب داد
دور آتیش نشسته بودیم تایکم گرممون شه اکثردخترا با دوست پسرشون اومده بودن
به آتیش خیره شده بودم و توی افکار خودم غرق بودم دست گرمی روی شونهام نشست و پتوی کوچولویی رو روی شونهام انداخت
برگشتم و میلاد رودیدم
_...گفتم سردت میشه اینو آوردم
+...ممنون
کنارم نشستم و نگاهشو بهم انداخت
_...همیشه انقدرساکتی؟
+....گاهی اوقات
_....دوست پسرداری؟
سرمو بلند کردم و امیررو توفاصله ی کمی روبه روی خودم اونطرف آتیش دیدم همونطور که باامیر چشم توچشم بودم جواب میلاد رو دادم
+....نه ندارم
_...آهاچه خوب
دیگه چیزی نگفت حرکات امیر رو زیر چشمی نگاه میکردم
روی یکی از کنده های درخت که فاصله دورتری نسبت به بقیه داشت نشست و ازاون فاصله به آتیش خیره شد
شخصیت عجیبی داشت گاهی حامی بود گاهی بیخیال بیشتر ساکت بودو توخودش بود
_....خوردی پسر مردم رو دوساعته خیره شدی بهش
باترس از جاپریدم وبه بیتا نگاه کردم
+....خیلی ضایع بود؟
_....خیلی که نه اما خب من فهمیدم
+....امیدوارم کس دیگه ای ندیده باشه
_...پاشو یکم راه برو قدم بزن حیفه این هواست توهمش نشستی یجا
+....باشه برو منم میام
پتویی که میلاد بهم داده بود رو دور خودم پیچیدم و بلندشدم پاهامو روی برگا میذاشتم صدای خش خششون بلند میشدم سرگرم بازی با برگ هابودم که حضور کسیو کنارم حس کردم
_....اگه همینطوری ادامه بدی جلوتر میری تویه درخت
باشنیدن صدای امیروحرفش چشمام گردشدو سرمو بلند کردم کمتراز یه متر بادرخت فاصله داشتم
+...ممنون
خندم گرفته بود نقش بادیگارد رو داشت برام توزندگیم ایفا میکرد حتی موقع خوردن به درخت هم نجاتم داد
_...به چی میخندی اینطوری لبخند میزنی
+...چیزی نیست توی فکربودم
توی سکوت کنارهم داشتیم راه میرفتیم خسته شده بودم و میخواستم برگردم اما نمیشو یهو برگردم و برم سرفه ای کردم وگفتم
+...من میخوام برم پیش بچها میای؟
_....آره بریم
برگشتیم پیش بچهاو نشستیم
_....خوب باهم جیک توجیک شدینا خبریه؟
+....نه باباچه خبری باشه
_....مبینمت حالا
پسراروی اتیش چایی درست کرده بودن بین هممون پخش کردن مواد جوجه رو آماده کردیم و گذاشتیم ک بمونه بستهای تنقلات رو باز کردیم اکثرانخوردن و مشغول حرف زدن یاکارای دیگه شدن بسته ی بزرگ پفک رو کشیدم جلوی خودم و شروع به خوردن کردم
_....دختر یکم جابرای ناهارهم بذار انقدنخور
باحرف ایمان بچها برگشتن سمتم لبم کلا پراز پفک بود و اکثرانگشتامم نارنجی شده بود
یهوهمشون زدن زیرخنده تنهاکسی که نخندید و بااخم بهم خیره شده بود امیربود اخمی بهش کردم و بلندشدم تادستامو بشورم