18

18


_بشین سرجات.

ناخداگاه بر سر جایم رها شدم..

_تا کاچی رو تموم نکردی حق بلند شدن از روی میز رو نداری. فهمیدی؟

به ناچار آرام بله ای گفتم. روبه دخترکی کرد که از صبح با من بود. 

_مریم تا صبحانه و کاچیش رو تموم نکرده اجازه نمیدی بهش از سر جاش بلند بشه. وگرنه من میدونم با تو فهمیدی؟

مریم هم بله ای گفت و آمد باال سرم ایستاد. تان زر خاتون از سرجایش بلند شد رفت و بعد از مدتی کوتاهی همه رفتند

جز اشکین. اشکین هم بعد از مدتی که به من خیره ماند از جایش بلند شد و رفت. اشک هایم دوباره راه خودشان را

پیدا کردن و سرازیر شدم. از خودم بدم می آمد. دوست داشتم از اینجا بروم دور شوم. جای من اینجا و در این مقام در

این جمع نیست. من نمی خواستم و نمی خواهم عروس خان باشم. نمیدونم این چه کابوسی است که از خواب بیدار نمی

شوم. من می خواستم و می خواهم و سالیان سال آرزو خواهم داشت که عروس پسر خان باشم. نه خود منحوس اش. 

بی جان دستم را بلند کردم و قاشق را در دست گرفت. دست و پایم سرد و بی جان بودند. اولین قاشق کاچی را که در

دهانم گذاشتم شیرین بود و پر از مؽز. برای منی که عاشق چیز های شیرین بود حال مزه زهرمار را میداد. هر قاشق

که در دهانم می گذاشتم انگار داشتم زهر می خورم. حاضر بودم اگر واقعا زهر است شیرینی زیادش را به جان بخرم

و تا آخرش را بخورم و راحت شوم. 

آخرین قاشق کاچی را در دهانم گذاشتم و به زور قورتش دادم. آرام از جایم بلند شدم. همان راه آمده را برگشتم خانه

را زیاد بلد نبود. از پله ها آرام باال رفتم. هر پله را که باال می رفتم صدا بیشتر می شد. به سالن طبقه باال رسیدم. 

ناخداگاه به طرؾ صدا کشیده شدم. صدایی آهنگ بود. به پشت در رسیدم. صدا برایم واضح شد.

》کاش مهرت به دلم نمی نشست.

تا که مبتالی پاییز نشم..

عشق من کاش ندیده بودمت. تا با تنهایی گالویز نشم...《

با عجز کمرم را به در تکیه دادم و گوش سپردم.

》کاش.. ای کاش کنارم بودی..

تا ببینی. که چقدر دل تنگم...《

صدای درامز زدن همراه با آهنگ بلند شد. زدنش را خوب میشناختم. اشکین بود. داشت با عصبانیت میزد. بلند و

محکم. اشک هایم سرازیر شد. صدای بلند درامز باعث نمی شد صدای گریه مردانه اش را نشنونم. گریه ام شدت

گرفت و به روی در سر خوردم. تکیه ام به در بود زانو هایم را در شکمم جمع کردم و دستانم را دورش حلقه کردم. 

با صدا گریه می کردم ولی با صدای بلند آهنگ قاطی می شد. درامز زدنش قطع شد.

》حتی تو تلخ ترین لحظه ها.. هیشکی اندازه تو شیرین نیست.

حتی تو شاد ترین لحظه ها هیشکی اندازه من ؼمگین نیست...

بؽض مثل رود راهی میشه و توی دریای گلو میریزه..《

صدای گریه اشکین و من بلندتر شد. نمیدانم حضورم را حس کرده است یا نه؟

》بین ما سنگ ترین دیواره... اما عاقبت فرو می ریز..《

یعنی می شود؟ می شود این دیوار سنگی و ننگینی که بین ما ساخته شده بود روزی فرو بریزد؟ یعنی می شد دوباره

مال هم شویم؟ سوال های تلخ و درد آورد همان طور در ذهنم رفت و آمد می کردند.

》کاش مهرت به دلم نمی نشست...《)محسن چاووشی_کاش ندیده بودمت(

دوباره صدای درامز ها بلند شد. کاش ای کاش. پیشم بودی تا ببینی که دارم چه زجری می کشم.. صدای گریه اشکین

قطع شد. شدت زدن درامز ها بیشتر شد. بیشتر و بیشتر درست آخر صدای پاره شدن طبل درامز آمد. وحشت کردم. 

اشکین هیچ وقت اینگونه با سازش رفتار نمی کرد. صدای گریه اش دوباره بلند شد. هر دونفرمان پا به پایی هم برای

از دست دادن هم گریه می کردیم و اشک می ریختیم. دستم را به در گرفتم و از سر جایم بلند شدم. با کمری خمیده به

اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و به سختی خودم را به تخت رساندم، و خودم را رویش پرت کردم. سرم را درون بالشت

فرو بردم و از ته دل شروع به گریستن کردم. زخم ام عمیق و دردناک بود و صدایی گریه اشکین باعث شد عمیق تر

شود و نمک روی زخم ام باشد. حالم بعد از شنیدن صدایش بدتر شد. از ته دل زجه می زدم و جیػ می کشیدم. ولی

چون سرم را در بالشت فرو برده بودم صدایم بیرون نمی رفت. لعنت به من. لعنت به من احمق.

)خدا لعنتت کنه سرمین. الهی داغ بچه نداشتت رو ببینی. خدا منو لعنت که بدون فکر جواب بله دادم بدون دیدن

اشکین.(انقدر گریه کردم و خودم را لعنت فرستادم که دیگر نفهمیدم چه شد و چشمانم رفت.

***

با جدا شدن چیزی از سرم کمی هوشیار شدم ولی توجی نکردم و دوباره به خوابم ادامه دادم. نمیدانم چقدر گذشت که

دستی را الی موهایم احساس کردم انگار داشت با انگشتان اش موهایم را آرام و لطیؾ شانه می زد. انقدر اینکار را

کرد که به ناچار ارام کمی به طرفش مایل شدم و نصؾ کمرم را روی تخت و نصؾ دیگرش را باال نگه داشتم.

الی چشمانم را باز کردم. دیدم کمی تار بود چشم هایم را مالش دادم و دوباره باز و بسته کردم. چهره ؼریبه مرد رو

به رویم باعث شد اخم هایم در هم رود. کمی که فکر کردم یادم آمد او خان است و البته شوهرم. در دل پوزخند بلندی

نثار خود کردم. لبخند به روی لب هایش بود سرش را جلو آورد و لب هایش را به روی پیشانی ام گذاشت. اشک از

چشمم سرازیر شد و پایین ریخت و در بین خرمن موهایم ناپدید شد. بعد از یک بوسه طوالنی سرش را از سرم فاصله

داد. با دیدن رد اشکم دستش را باال آورد و با انگشت شصتش به روی آن کشید. اخم هایش را در هم کشید.

_درد داری؟

صدای مردانه و محکم اش در گوشم پیچید. چقدر شبیه صدای اشکین ام است ولی با کمی لهجه. ناخواسته سرم را به

معنی بله تکان دادم. اخم هایش بیشتر در هم کشیده شد و با حالت عصبی از تخت پایین رفت. به سرعت به طرؾ در

قدم برداشت. نفس عمیقی کشیدم خوشحال شدم از اینکه از اینجا رفت. اشک هایم دوباره و دوباره با یاد بدبختی های

سرازیر شد و انگار قصد بند آمدند نداشتند. ارام و بی صدا اشک می ریختم. صدای باز شدم در آمد. خودش بود

دوباره اخم هایم در هم کشیده شد. به طرفم آمد. سریع اشک هایم را پاک کردم. بشقاب و ک آب گرم درون دستش را

به روی پاتختی گذاشت. آرام به دور کمر و شانه ام دست انداخت و به روی تخت نشاندم. 

بسته قرص را برداشت و یک قرص از آن خارج کرد بعد جلوی دهانم گرفت. انگار تازه داشت دردم یادم می آمد. 

انگار تازه تیر کشیدن های دل و کمرم را حس می کردم. مطابق خواست او آرام لب هایم را از هم فاصله دادم و او

قرص را در دهانم گذاشت بعد لیوان را برداشت و به دستم داد. آب را همراه با قرص قورت دادم و بعد لیوان را به

دستش داد. خم شد و لیوان را درون بشقاب گذاشت. درست رو به رویم نشست نگاهش را به چشمانم دوخت لبخند

مهربانی نثار ام کرد. سرش را پایین انداخت و دست هایش را جلو آورد و بند کتم را گرفت. از ترس اتفاق دوباره

کمی عقب کشیدم.

_نترس عزیزم. میدونم درد داری. می خوام کمپرس آب گرم بزارم روی کمرت.

آرام سر جایم ایستادم. کتم را باز کرد و پیراهنم را باال زد. خجالت کشیدم از این وضع و از خودم متنفر بودم. دوست

داشتم همانجا در همان حالت بمیرم. کمپرس آب گرم را به زیر دلم گذاشت و چون نمی ایستاد روسری که صبح به

سرم بود از آن کالهک جدا کرد و کمپرس آب گرم درونش گذاشت و آن را دور اش پیچاند بعد روسری را به کمرم

بست و پیراهنم را پایین داد و کتم را درست کرد ولی بندهایش را نبست. پوزخندی به روی لبم آمد. با طعنه گفتم:

_معلوم خیلی واردید. خان

از عمد با او رسمی حرؾ زدم و او را خان صدا کردم او برایم در این حد هم نبود. شوهرم بود ولی حتی اسمش را

نمیدانستم. لبخند از لبانش رفته بود و با صورت و چشمانی که هیج چیز از آن ها معلوم نبود نگاهم می کرد. زیر نگاه

هایش طاقت نیاوردم و آرام طوری که زیاد دردم نگیرد به روی تخت دراز شدم و پتو را به رویم کشیدم. برایم جای

تعجب بود منی که تحمل دردم بسیار پایین است چرا از حمام تا االن درد را کم و بیش احساس کردم و حال از درد

کم، کم داشتم به خودم می پیچیدم. پوزخندی در دل زدم که ردی از آن به روی لب هایم هم نمایان شد. جوابش معلوم

بود. مصیبتی که به سرم آمده بود. داغ از دست دادن اشکین انقدر برایم زیاد بود که درد کمرم به چشم نمی آمد. کم،

کم قرص اثر کرد و چشمانم گرم شد

دستش زیر لباسم پیش رفت و به سینه هایم رسید.

سوتینی پیدا نکرده بودم که بپوشم.

بدون سوتین بودم.

سرم را عقب کشیدم و دستم را به روی سینه خان گذاشتم و سعی کردم او را از خودم دور کنم.

_برو کنار...نمی خوام..

سینه ام که در دستش بود را فشار داد و کشید و دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:

_ششش می خوام دردتو آروم کنم..

میخوام پردت کامل زده بشه و خون ریزی نداشته باشی.

با انزجار گفتم:

_برو کنار...این حرفای بی سرو ته چیه که میزنی؟

Report Page