#18
#پارت18
#رمان_برده_هندی🔞
با ترس به چشمهای ارباب نگاه کردم و بیشتر توی خودم جمع شدم.
با اولین قدمی که به سمتم برداشت ترسیده خودم رو کشیدم گوشه تخت...
یهو تیری زیر شکمم کشید و لای پام داغ شد.
باترس به ملافه روی تخت نگاه کردم که غرق درخون بود...
دوباره عقب رفتم که پشتم خالی شد و از تخت افتادم.
با صدی بلند زدم زیر گریه.
ارباب سریع به سمتم دوید و جلوم نشست.دستمو که گرفت با ترس گفتم:
_ول..ولم.کـ..ن
تیز نگاهم کرد که نگاهم و از ارباب گرفتم و با ترس بیشتری نالیدم:
+خــ...ون...
ارباب سریع لباس بلندی که تا روی پام بود حالا غرق در خون رو کنار زد و نگاهی کرد که از خجالت پاهام رو جمع کردم.
اخمی کرد و دستشو روی رون پام گذاشتو پام رو بیشتر باز کرد.
ملافه زیرم و لول کرد و وسط پام گذاشت و سرش و برگردوند به خاتون که رنگش مثل زردچوبه شده بود گفت:
+به جمال بگو ماشین و حاضر کنه زنگ بزن به دکتر خودشو برسونه به بیمارستان شهر...
بعد تموم شدن حرفش سریع به سمت کمدی که داخل اتاق بود رفت و لباسی بیرون کشیدو دوباره برگشت وباخشونت
لباس تنم رو دراورد و لباسی که دستش بود تنم کرد و ملافه تمیزی لای پام گذاشت و قبلیا رو با یه حرکت از زیرم کشید و پرت کرد روی زمین...