179

179

جلد دوم زندگی بنفش

قسمت ۱۷۹ از جلد دوم

باورم نمیشد.

این جماعت همونایی بودن کا به من میگفتن هیس!!

احترام عمه واجبه!!

اما حالا خودشون داشتن جوابشو میدادن.

هم لجم گرفته بود

هم خوشحال بودم‌

خوشحال از اینکه بلاخره عمه داره جاب میگیره 

نیاز سریع اومد دست پدر نیمارو گرفتو گفت

- دائی جون. بخاطر من‌‌‌...

به نیاز نگاه کردم

واقعا دلم به حالش سوخت 

همه منتظر بودیم ببینیم پدر نیما چی میگه کا عمه یهو گفت 

- شما بمونین... من میرم

با این حرف عصا زنان از سالن خارج شد 

نیاز مضطرب گفت 

- شما میمونین دیگه؟ 

هیچکس جواب نداد 

بابای نیما کلافه گفت

- باشه... برو مادرتم بردار بیار. اما بش بگو زبونشو غلاف کنه .

نیاز مرسی گفتو رفت دنبال مادرش 

دوباره همه نشستیم 

یاد تمام روزایی که با نیش و کنایه این خاندان بغض میکردم اما جواب نمیدادم افتادم

یاد روزی که بابا نیما اومد اون حرفارو بارم کرد

هیچوقت فکر نمیکردم این روز رو ببینم

اما زمین به طرز ناباورانه ای گرده ...

انقدر میچرخه تا رفتار اشتباهتو مثل سیلی بزنه تو صورتت.

ارچقدر هم بیشتر طول بکشه ... سیلی محکم تری میخوری ...

درست مثل عمه نیما 

سالها به همه توپید 

حالا برادرش ...

کسی که همیشه حامیش بود 

تو جمع اینجور جوابشو داد

مادر نیما گفت 

- یعنی نمیشه پا بزاری تو صد متری خواهرت و چیزی به خیر و خوشی تموم شد 

پدر نیما گفت 

- حالا شما بزرگش نکن 

مادر نیما با تاسف سر تکون داد

به من نگاه کردو لب زد 

- مثل همن 

لبخند زدم و چیزی نگفتم

امیسا بغل نیما بی قرار شده بود 

نیما یه چوب شور دیگه بهش داد

امیسا اول قبول نکرد 

اما نیما یکم قلقلکش دادو امی چوب شورو گرفت 

آروم گفتم

- بریم برقصیم امی هم سر گرم شه؟

نیما هنوز جواب نداده بود که عمه و نیاز اومدن پیشمون 

عمه بدون حرفی نشستو با اخم به جلو خیره بود

کسی دیگه چیزی نگفت

نیاز اومد سمت امیسا و گفت 

- بیا بغل عمه بریم برقصیم 

امیسا هم دستشو به نشونه نه سمت نیاز تکون تکون میدادو خودشو جمع میکرد سمت نیما

نیما امی رو نوازش کردو گفت

- باشه بابایی . نیاز پیشنهاد داد فقط به زور که شمارو نمیبره

نیاز خندیدو گفت 

- من بهت شکلات میدم 

از سر میز یه شکلات برداشت گرفت سمت امیسا 

امی سریع چوب شورو پرت کرد کنار خوایت شکلاتو بگیره که نیاز دستشو عقب کشیدو خواست امی رو بغل کنه

از حرکتش خیلی بدم اومد 

امی هم جیغ زد چسبید به نیما 

نیاز خندیدو گفت

- اوف چه غده مثل باباش 

شکلاتو گرفت سمت امیسا

امیسا سریع شکلاتو گرفتو پرت کرد 

شکلان افتاد تو لیوان نسکافه رو میز 

محتویات درون لیوان شره کرد به اطراف 

دقیقا رو پائین دامن نیاز و شلوار عمه !!!!


سلام سلام خوشگلای بنفش من💜. هی تو اینستاگرام گفتین اون رمانه بود دختره حاجی رو از راه بدر میکرد و اینا 😈🙊 بفرمائید به درخواست شما مجدد لینک رمان مژگان عزیز و رمان جذاب حکم نظر بازی 😍👇💜💜


#همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله ی #زیبا، یه #موزیسین معرکست.. که حین دادگاه طلاقش با #حاجیِ فوق العاده #جذاب ما آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین #راز زندگی خودش میافته... 

همین راز اونارو وارد یه رابطه ی #داغ و البته #ممنوعه میکنه...😱⛔️♨️


میخوای بدونی آخرش چی میشه...بدو بیا که حسابی سوپرایز میشی.👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEsUWXLDHN9pUQ7RoA

Report Page