177

177

hdyh

*مکس*

ادوارد روی زمین افتاد و صورتشو گرفت

جلو رفتم ، یقشو گرفتمو بلندش کردم

فریاد زدم

-چجوری تونستی بذاری همچین اتفاقی بیوفته؟

چشماشو بست و خواست حرفی بزنه

=ما اصل...

قبل از تموم شدن حرفش مشت دیگه ای توی صورتش زدم دوباره افتاد روی زمین ، اینبار از بینیش خون اومد

پشتمو بهش کردم تا نبینمش

-بهتره هر چه سریع تر پیداشون کنی من دخترمو برای پیروز شدن توی این نبرد نیاز دارم

=اطاعت!

لحظه بعد از جلوم رد و از باغ خارج شد

اون ایان عوضی با خودش چی فکر کرده؟

داره تمام نقشه هامو بهم میریزه اون از نجات مالیا...بعد هم فراری دادان رایان از دست میا...حالا هم مادرشو برگردونده

دست کم گرفته بودمشون قدرتشون بیشتر از چیزیه که فکر میکردم

نباید بیشتر از این دست روی دست بذارم

به برج برگشتم به یکی از نگهبان ها گفتم تا میا رو به دفترم بیاره

وارد دفترم شدم و پشت میزم نشستم

به فکر فرو رفتم مطمئنم ایان هم ساکت نمیشینه تا الان مادرش همه چیز رو بهش گفته و این باعث میشه خشمش بیشتر شه

پوزخندی زدم حماقت کرد که مادرشو آزاد کرد خشم ایان قدرت زیادی ازش رو آزاد میکنه...این قضیه بهم کمک میکنه تا انرژیشو راحت تر جذب کنم

پسره ی احمق فقط کار من رو برام راحت کردی

ولی چرا تا الان هیچ اقدامی نکرده مطمئنم قرار بود همین روز ها بهمون حمله کنه

با صدای در از افکارم بیرون اومدم اجازه ی ورود دادم و میا وارد شد

این اولین بار بعد از سال ها بود که احضارش کردم

سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد بلند شدمو به سمتش رفتم ، یک قدمیش ایستادم

-صد سال بهت وقت دادم اما تو این یه قرن چیکار کردی؟....هیچی!...اونموقع خیلی مطمئن بودی که خیلی سریع میتونی قدرتی که از رایان میگیری رو آزاد کنی

نگاهی به سرتاپاش انداختم پوزخندی به این حالش زدم

-نه تنها قدرتمند تر نشدی بلکه پیرم شدی!...حالا چجوری میخوای لطفی که در حقت کردم رو جبران کنی؟

سکوت کرده بودو هیچ حرفی نمیزد ، حتی صدای نفس کشیدنش هم به زور شنیده میشد

چونشو گرفتمو سرشو بلند کردم

-جای نگاه کردن به کفشام جواب منو بده!

بازم چیزی نگفت...تنها صدای که شنیده میشد صدای نفس های عصبی من بود

فشار دستمو روی چونش زیاد کردم چشماشو از درد بست....سعی کرد سرشو عقب بکشه ولی اجازه ی اینکارو بهش نداد و سرش داد زدم

-چرا سکوت کردی جواب منو بده؟

توی یه لحظه حالتش عوض شد...چشماش پر از خشم شد

با قدرت سرشو عقب کشید

+فکر میکنی سکوت من به این معنیه که من ضعیفم تو این سال هاهر چی گفتی بی چون و چرا گوش دادم...تاحالا شده با خودت فکر کنی چرا همچین کاری کردم؟

متعجب به این رفتارش نگاه کرد اخمام توی هم رفت خواستم چیزی بگم که دستشو بلند کرد

+این همه سال تو حرف زدی من گوش دادم حالا من حرف میزنم تو گوش میدی

نفس عمیقی کشید

+فکر میکنی من مثل تو دنبال قدرتم؟...نه اشتباه فکر کردی من انقدر قدرتم زیاده که نمیتونی تصورش رو بکنی...من با خوندن آواز مینوتم تورو مجبور به کاری کنم که هیچوقت حاضر نمیشدی انجامش بدی....آره من خیلی قدرتمند تر از تو ام تو فقط یه انسان فانی که جادو جنبل بلده...اما من خودم جادوام

پوزخندی زد که عصبیم کرد دهنمو باز کردم که چیزی بگم

+حرفم هنوز تموم نشده بهتره ساکت شی...من نه دنبال قدرتم نه جادو....من نه رایان رو میخواستم نه مالیا رو اما به خاطر تو قبول کردم مادر بچه ای بشم که مطمئن بودم سال ها بعد ازم متنفر میشه...کسی رو زندانی کردم که هیچ شناختی ازش نداشتم و هیچ کار بدی در حقم نکرده بود...همسرمو کشتم که عاشقانه بهم عشق میورزید کشتمش چون من عاشق اون نبودم

اینبار لبخندی زد که انگار چیز خوبی رو به یاد آورده

+اما بالاخره عشق رو پیدا کردم...وقتی برای اولین بار به زمین اومدم دیدمش کمکم کرد فکر میکردم آدم خوبیه اما چون عشقم ، عشق ممنوعه بود نمیتونستم بهش بگم...اما همیشه کنارش بودم تمام حرفاش رو اطاعت میکردم اون میدونست من چیم بخاطر همین اومد سمتم اما من فکر میکردم دوستم داره...بعد ها دلیل این همه صمیمتش رو فهمیدم،فهمیدم چرا کمکم کرد همسرم رو بکشم...فقط میخواست یه دورگه به وجود بیاره

چشماش باز پر از خشم شد

+من دنبال قدرت نبودم دنبال عشق بودم

مکث کرد

+ من دنبال عشق تو بودم

دستمو بلند کردم و کوبیدم توی صورتش

دستشو به صورتش گرفت و برگشت سمتم لبخند دندون نمایی زد که دندون های خونیش معلوم شد

+دیگه اجازه نمیدم با من اینجوری رفتار کنی!

تفی توی صورتم انداخت و از اتاق بیرون رفت

Report Page