176

176


176

یاد آوری خانواده ام باعث شد بخوام ببینم بوروس کجاست 

من حالا که تبدیل شدم باید انتقام مرگ خانوادمو از تک تک افرادی که تو این کار دخیل بودن بگیرم .

رین اخمش تو هم رفتو گفت 

- با بوروس چکار داری؟

- آنی سریع گفت 

- هنوز بهش حس داری؟

با تکون سر گفتم نه و رو به رین گفتم 

- رین ... من میخوام انتقام مرگ خانوادمو بگیرم. کمکم میکنی ؟

رین سری تکون دادو گفت 

- حتما ...

داستان از زبان بوروس :

به بدن های دختر های حرمسرام نگاه کردم

این اولین بار بود میتونستم از تک تک اونا لذت ببرم

انگار بهشتو بهم داده بودن 

دوری زدم بین صف دختر ها و از پشتشون حرکت کردم

دستمو رو باسن دخترا کشیدمو گفتم 

- خب ... کدومتون آخرین نفر بود تو اتاق من ؟

یکی از دخترا گفت 

- استفانی قربان.

استفانی ... راستی استفانی ... بلند خندیدم. 

دیگه به استفانی نیاز نداشتم 

باورم نمیشد زندگیم انقدر قرار بود با هیجان و متنوع بشه 

گلومو صاف کردمو گفتم 

- بعد استفانی ...

یکی از دخترا یه قدم جلو اومدو گفت 

- من بودم قربان

بر اندازش کردم

اصلا یادم نمی اومد رابطه ام رو با این دختر 

دستمو رو لباس خواب حریرش کشیدمو گفتم 

- خوبه... برو اتاقم تا بیام ...

لبخند نگرانی زدو به سمت در رفت

اما درو که باز کرد بیرون نرفت 

برگشتم سمتش که دیدم کیت تو قاب دره ...


اگر برای خوندن ادامه رمان عجله دارین یا دوست دارین بایل کامل رمانمو داشته باشین میتونین فقط با 12 هزار تومن ناقابل فایل کامل رمانمو بخرین 👇👇👇

https://t.me/mynovelsell/338

Report Page