173

173

hdyh

آروم بلندش کردم

به سمت اتاقشون رفتم

دستاش دور گردنم حلقه شد و نفس عمیقی کشید

=بوی ایوان(Ivaan) رو میدی!

باز بیهوش شد...لبخند تلخی زدم

حالا فهمیدم چرا اون روح میخواست بمیره

میخواست بره پیش بابا

آروم روی تختشون گذاشتمش

برگشتم سمت در مالیا با لیوان توی دستش دم در ایستاده بود

بهش اشاره کردم بیاد داخل

گوشه تخت نشسته و لیوان رو روی پا تختی گذاشت

نگاهش روی مامان بود...بدون برداشتن نگاهش از روش پرسید

+میتونه چیزی بخوره؟

رو به روش نشستمو منم به ماامان نگاه کردم

-فکر کنم بتونه...کمکش میکنه زود تر بیدار شه

کمی مامان رو بالا کشید

+اینو بگیر

لیوانو از دستش گرفتم

شربت توی لیوان رو با قاشق ریخت بین لب های مامان

-بهم گفت بوی بابا رو میدم!

مالیا نگاهی بهم کرد میتونستم بفهمم اونم ناراحته

بعد یه سکوت کوتاه مالیا حرفی زد که تاحالا بهش فکر نکرده بودم

+ایان شاید باباتم زندس

نگاهش کردم

-امکانش هست ولی چرا باید زنده نگهش داره؟...مادرم دخترش بوده!...پدرم چی؟...از همون اولم ازم پدرم متنفر بود وگرنه چرا باید بهمون حمله میکرد؟

مالیا نمیدونمی گفت و تو فکر فرو رفت

لیوان خالی شد

مالیا مامان رو برگردوند سرجاشو پتو روش کشید

+بهتره بریم بیرون

به این حرف مالیا سری تکون دادمو از روی تخت بلند شدم

آخرین نگاه رو به مامان انداختمو از اتاق بیرون رفتیم

توی راهرو بودیم که مالیا سوالی پرسید

سوالی که این مدت ذهن خودمم دگیر کرده بود

+به نظرت هدف مکس چیه؟

شونه ای بالا انداختم

-هرچیزی میتونه باشه...نفرت...قدرت...یا شاید انتقام

_انتقام از چی؟

به نیک نگاه کردمو رفتم روی یکی از مبل ها نشستم

-نمیدونم،من مکس رو درست نمیشناسم...قبلا فکر میکردم میشناسمش...شایدم میشناختمش ولی شخصیتی رو میشناختم که اون میخواست

سرمو تکیه دادم به پشتی مبل

×کی بهوش میاد؟

مالیا کنار سیندی نشستو جوابشو داد

+حالش خوبه ایان میگه حرفم زده

سیندی سرشو تکون داد

+ایان الان ایوا چی میشه؟

تکیه ی سرمو برداشتم

-منظورت چیه؟

+هیچی...فقط حس میکنم حرفایی که روح مادرت زد درسته...حس میکنم ایوا داره عذاب میکشه الان هزار ساله که تو این حالته باید نجاتش بدیم

-چجوری باید نجاتش بدیم؟

مالیا برگشت سمت نیک

+نیک تو دوست پدر ایان بودی مگه نه؟

نیک سر تکون داد

+تو از سنگ زندگی خبر داشتی ولی فکر میکردی توی باغ بهشت باشه

باز نیک سرتکون داد

+ولی سنگ اینجا پیش ایوا بود

مالیا برگشت سمت من

+فکر نمیکنید این یه نشونس؟

-واضح بگو منظورتو

×ایان ببین سنگ زندکی نماد زنده بودنه نماد اینه که کسی بتونه زندگی کنه منظور مالیا اینه

_خب ما چیکار میتونیم بکنیم؟

به ین حرف نیک سرتکون دادم

مالیا و سیندی به هم نگاه کردن و باز سیندی حرف زد

×شاید پدر مادرت میدونستن قراره چه اتفاقی بیوفته برای همین سنگ زندگی رو دادن به ایوا

=آره ما میدونستیم پدرم میخواد بهمون حمله کنه!

برگشتم سمت صدا

تکیه ی مامان به دیوار بود

رفتم سمتشو کمکش کردم روی مبل بشینه

سرفه ای کرد

نگاهی بهم کرد و لبخندی زد

=پدرت وقتی قدرتشو از این خونه گرفت میدونستیم دیگه نمیشه این قدرتو به این خونه داد برای همین سنگ زندگی رو پیش ایوا گذاشتیم تا وقتی که حمله رو خنثی کردیم ایوا رو بیدار کنیم

سکوتی کرد

=ولی ما هر دومون به سختی زخمی شدیم...مکس پدرتو کشت این آخرین صحنه ایه که یادم میاد

نفس عمیقی کشید

=اون به بدترین شکل ممکن ایوان رو کشت

قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید

بغلش کردم و نوازشش کردم

سرشو از سینم جدا کرد

دستشو روی صورتم گذاشت

=هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت...خیلی شبیه پدرتی

لبخندی به این حرفش زدمو پیشونیشو بوسیدم

اشکاشوپاک کردو برگشت سمت بچه ها

=من هنوز خیلی ضعیفم نمیتونم کاری کنم ولی شما باید جلوی مکس رو بگیرین اون خطرناک تر از چیزیه که فکر میکنید

برگشت سمتم

=دلم میخواست الان بهت بگم ایوا رو آزاد کنی ولی میترسم مکس ازمون بگیرتش فعلا به نفعشه همینجوری بمونه

سری به این حرفش تکون دادم

_بهتره از اینجا بریم مکس ممکنه بفهمه چیکار کردیم

حق با نیک بود

بچه هاتک تک رفتن

فقط منو مامان موندیم

=دختره قشنگیه

برگشتم سمتشو سوالی سرتکون دادم

=جفتتو میگم اسمشو نگفتی

لبخندی به این تیز بینیش زدم

-اسمش مالیاس باورت نمیشه دختر کیه

=شاید باورم شد بگو

-دختر عمو رایانه

قیافه ی متعجب مامان نشون میداد چقد شوکه کننده بود

به این چهرش خندیدم

گوشمو گرفت و کشید

=به خودت بخند بچه پررو من مامانتما

لبخندی به این حرفش زدم

-بهتره بریم

سر تکون داد و لحظه ی بعد تو کلبه ی نیک بودیم


Report Page