172

172


سریع پیاده شدمو گفتم

- قول میدم تا 11 برگردیم خونه که قشنگ مثل یه شام بیرون رفتن به نظر بیاد

ترنم ایستاد و برگشت سمتم

یکم از استرس صورتش کم شده بود

اما نه خیلی که خیالمو راحت کنه

با تردید گفت

- باشه ... تا غروب بزار بهت خبر بدم ... فکرامو بکنم

باشه ای گفتم که گفت

- من میرم بالا ... مرسی برای همه چی ...

صبر نکردو سوار آسانسور شد . دکمه رو زدو با بسته شدن در نگاهمون قطع شد .

ترنم :::::::::

خیلی آشفته بودم . حرف های امیر . فکر های تو سرم

خیره به در بسته آسانسور منتظر رسیدن به طبقه خودمون بودم .

انگار همه منو تحت فشار میذاشتن

حتی امیر که از رفتار بابا شاکی بود خودشم دست کمی از بابا نداشت

نمیخواستم دوباره تو آسانسور تنها شیم

نمیخواستم با یه بوسه یهویی دیگه احساساتمو بیدار کنه .

باید فکر میکردم

وارد خونه ام شدمو شروع کردم کلافه قدم زدن

با نگاه به ساعت فهمیدم دو ساعته دارم راه میرم و درد کمر و پام بخاطر اینه .

باید زنگ میزدم به بابا ... اینهمه فکر و خیال بی فایده بود .

شماره بابا رو گرفتم و منتظر شدم وصل شه

چقدر سخت بود ... بعد دعوا دیشب ... اصلا نمیدونستم چی بگم

اما باید آشتی میکردم که راه رو برای گفتن مهمانی خونه پدر بزرگ امیر هم باز میکردم

بابا اول جواب نداداما دفعه دوم که زنگ زدم با صدای سردی گفت

- الو ....

- سلام بابا ...

- سلام ...

کلافه نفس عمیقی کشیدمو گفتم

- بخاطر دیشب معذرت میخوام

سردی صداش کم شدو گفت

Report Page