172

172

hdyh

*ایان*

مامان این همه وقت زنده بود...توی باغ بهشت بود

زل زدم به نقشه

یعنی میشه باز خانوادمون دور هم جمع شه 

همه چیز مثل قبل شه 

من باشم و خانوادم 

+خب الان باید چیکار کنیم؟

برگشتم سمت مالیا 

-باید جسمشو بیاریم اینجا تا بتونم روش طلسمو انجام بدم 

رفتم سمت کتاب ها، کتابی که فکر میکردم طلسم مورد نظرم توشه رو برداشتم 

_خب منو سیندی میریم تا مادرتو بیاریم

سری به این حرف نیک تکون دادم 

-شماها ببینید چیکار میتونید بکنید 

بچه ها باشه ای گفتنو همگی باهم حرف میزدن 

سعی داشتن راه برای خروج پیدا کنن

چون نمیتونن بدن یه انسان رو با تله پرت جا به جا کنن

هنوز چند ساعت تا صبح وقت داشتیم

شروع کردم به مطالعه طلسم و چیزایی که لازم داریم 

با دیدن اولین چیزی که لازمه فکرم قفل کرد 

بلند شدم و رفتم سمت بچه ها...کتاب رو انداختم روی میز

همه متعجب برگشتن سمتم 

 'چی شده ایان؟ 

دستی به موهام کشید و به رایان نگاه کردم

-خودت ببین 

نیک کتاب رو برداشت و شوکه بهم نگاه کرد

_الآن باید چیکار کنیم؟

دستامو به میز تکیه دادم و سرمو انداختم پایین

-نمیدونم

سکوت شد 

+لازم نیست سنگ زندگی رو از خونه خارج کنیم 

سرمو بلند کردمو سوالی به مالیا نگاه کردم 

+چرا انقدر همه چیز رو سخت میکنید چیزی نشده که ما سنگ زندگی رو لازم داریم که داریمش فقط اینجا نیست....خُب میتونیم ما بریم پیشش،بدن مادرتو میبریم اونجا 

حق با مالیاس 

چرا انقدر ترسیدم؟

+همتون خسته اید...میدونم فکراتون خستس...انقدر به بن بست خوردیم که وقتی باز میخوریم نمیدونیم چیکار کنیم چرا به خودتون شک دارین؟...این شک میتونه مارو به کشتن بده....مطمئن باشید مکس اینکارو کرده تا هرجوری که شده ما سنگ زندگی رو از خونه خارج کنیم...اما لازم نیست ما میتونیم کلی کار کنیم...الانم وقت تلف نکنید 

برگشت سمت من 

+ایان برو ببین دیگه چی میخوایم بگو برات بیاریم 

رو کرد به نیک و سیندی 

+بهتره شما هم برید برای خروج هم نگران نباشید تله پورت کنید 

متجعب نگاهش کردم

-نه نمیتونن

برگشت سمتم 

+ایان میتونن مادر تو انسانه ولی با پدر تو جفت شده پس قدرت پدرتم داره و مشکی با تله پورت نداره 

دیگه چیزی نگفتم 

همه چیز باید سریع انجام میشد وگرنه مکس بو میبردو بهمون حمله میکرد

بعد مدت کوتاهی همه چیز آماده شد 

رایان و باربارا نمیتونستم بیان برتی همین رفتم قلمرو ها تا اگه کار ما طول کشید جلوی سرباز هارو بگیرن 

همه رفتیم خونه  

به جسم کوچیک ایوا نگاه کردم 

دست انداختم و گردنبند دور گردنشو باز کردم 

وقتی برگشتم پایین بچه ها وسایل خونه رو گوشه ای جمع کرده بودند

چیزی که لازم بود رو درست کردم

به نیک نگاه کردم سرمو به صورت تایید تکون دادم که برید

تو مدت کوتاهی جسم بیجون مادر تو بغل نیک رو به روی من ایستاده بود 

معجونی که درست کرده بودم رو آروم آروم بین لب هاش ریختم 

مادرم رو از نیک گرفتمو به خودم فشردم 

آروم روی زمین گذاشتمش 

سنگ زندگی رو روی قلبش گذاشتم 

نگاهی به مالیا کردم 

سرشو تکون داد و بهم اطمینان داد که روح مادرم اینجاست 

دستمو روی سنگ زندگی گذاشتم

شروع کردم به خوندن ورد

-О самотня душа

ای روح تنها

Віддалена душа

روح دور افتاده

Поверніться до обіймів свого тіла

بازگرد به آغوش جسمت

Ваше тіло потребує вас

جسمت نیازت دارد

Поверніться до його обіймів

بازگرد به آغوشش

Повернутися до життя

بازگرد به زندگی

برای لحظه ای گوشه ای از اتاق روشن شد 

صدای جیغی توی خونه پیچیده شده 

اون نور به سمت جسم کشیده میشد اما داشت مقاومت میکرد

باز ورد رو تکرار کردم اینبار بلند تر 

صدای جیغ بلند و بلند تر میشد 

بار ها ورد رو خوندم 

بالاخره صدای جیغ قطع شد 

جسم مامان زیر دستم برای لحظه ای از زمین فاصله گرفت و با شدتت به زمین برخورد کرد

بهش نزدیک شدم و به چهرش نگاه کردم 

صورتش رنگ گرفته بود 

مثل همونموقع ها

Report Page