171

171


#نگاریسم 

#۱۷۱

کامل چرخیدم سمت سعید

نگاهمون قفل شد 

آروم گفتم 

- سعید ... اگه حتی تمام حرفات هم درست باشه ... باز هیچ چیزی تغییر نمیکنه .

لبخند آرومی زد و گفت

- ما باید تغییر ایجاد کنیم. چیزی به خودی خودش تغییر نمیکنه 

چند لحظه نگاهش کردم

اینبار آروم سر تکون دادم

کمی بهتر شده بودم

سعید گفت

- بیا بریم بستنی بخوریم. بستنی شادی آوره 

به زور خندیدم 

اونم راه افتاد

دستشو تو مسیر گذاشت رو پای من 

قبلا با این حرکت اوکی شده بودم

اما الان دوباره حالم بد شده بود 

به هر سختی بود تحمل کردم

سعید پیاده شد

دوتا ایس پک گرفت 

سوار شدو راه افتاد 

بدون نگاه کردن به من گفت 

- این گاز تونه من دیروز روشن شد ؟

- آره ...

- من هر کار کردم روشن نشد

- فشار دادی داخل 

- چطوری؟ 

- نباید فقط بچرخونه باید فشار هم بدی 

- ئه . من این کارم کردم روشن نشد .

- کاش دیروز بهت نشون میدادم چطوریه 

سعید خندید و گفت 

- حالا نمیشه الان نشون بدی 

افتادم تو دامش 

آرو و به اجبار گفتم

- میشه ... فقط باید زود برگردم

سعید سر تکون داد

تا برسیم نصف بستنیو هم نشد بخورم.از استرس میلم بسته بود

میترسیدم باز سعید بخواد بهم دست بزنه حالم بد شه

Report Page