171

171


جا خورد از این سوالمو سریع گفت

- خب امیر منم خوب حرف نزدم ... با بزرگترم ...

کلافه نفسمو بیرون دادمو گفتم

- اونم خوب حرف نزد ... اصلا خوب رفتار نکرد ...

بدون نگاه کردن به ترنم دوباره راه افتادم

اینبار تند تر از قبل

نمیدونم چرا انقدر عصبانی میشدم وقتی ترنم با پدرش زیاد مدارا میکرد

ترنم خودشو به من رسوندو گفت

- چرا انقدر نسبت به پدرم جبهه میگیری

- نمیدونم خودمم ... حس میکنم داره ازت سو استفاده میکنه و تو هم بهش باج میدی ... این عصبیم میکنه.

حرفم عین حقیقت بود . ترنم دیگه حرفی نزد

انگار داشت به حرف من فکر میکرد .

توسکوت هر دو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

امروز خیلی بیشتر میخواستم به ترنم بگم .

اما هیچی اونطور که میخواستم نشد

تا خود خونه هر دو تو فکر بودیم

پارک کردمو رو به ترنم گفتم

- برای شب هفت میام دنبالت که بریم .

- من هنوز مطمئن نیستم امیر برای اومدن... اگه شب بابام بیاد سر بزنه ببینه نیستم چی ؟

- میگی با من بیرونی ...

- پس باید از الان بگم میخوام برم بیرون و یه مشکل دیگه اینکه بیرون ... با مهمونی فرق داره ... تایم رفت و برگشتش ...

- بگو ... اینا که مشکلی نیست ...اون که چک نمیکنه کی برگشتی ... بکنه هم یه زنگه ...

کلافه پفی کردو گفت

- واقعا مشکلات نمیبینی یا خودتو میزنی به اون راه .

منتظر جواب من نشدو پیاده شد. درو هم محکم کوبید . این حرکت خوبی نبود...

نمیخواستم امشبو از دست بدم

سریع پیاده شدمو گفتم

Report Page