171

171

hdyh

*مالیا*

بیشتر از اینکه از ایان ناراحت باشم از دست خودم ناراحت بودم 

نباید به ایوا چیزی میگفتم

همه چیز به خاطر من بهم ریخته بود 

تمام نقشه هامون تمام امادگی هامون 

آروم از بغل ایان جدا شدم و نشستم روی تخت 

باید دقیق یادم میومد که بهش چی گفتم 

گفتم میدونیم همه چیز زیر سر مکسه!

بهش گفتم میخوایم انتقام بگیریم!

اما نگفتم کی میخوایم اینکارو کنیم نگفتم چجوری میخوایم انجامش بدیم 

ممکنه فهمیده باشه از همه چیز خبر داریم 

پس منتظر تا برناممون رو عوض کنیم

ولی اگه نفهمیده باشه منتظر به زودی بهش حمله کنیم

خب اگه نفهمیده باشه و ما برنامه عوض کنیم میتونیم غافل گیرش کنیم 

-چجوری میخوای اینکارو کنی؟

برگشتم سمت ایان 

هنوز از کاری که کردم خجالت میکشیدم 

سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم 

دستشو زیر چونم زد و سرمو بالا آورد

-بگو چه فکری داری

+باید بدن مادرتو پیدا کنیم

-چجوری میخوای اینکارو کنی؟

اشاره ای بهش کردم 

+معلومه با جادوی تو

-خب کامل توضیح بده نقشتو 

شروع کردم به گفتن اینکه باید چیکار کنیم 

خیلی اشتیاق داشتم انگار با اسنکار میتونستم خرابکاری ای که کردمو جبران کنم

لبخند روی لب ایان نشون میداد نقشم میگیره 

+خب نظرت چیه؟

-فکر خوبیه فقط میشه یه سوال بپرسم؟

سوالی سر تکون دادم 

-چرا شبا نقشه میکشی؟

متوجه منظورش نشدم باز متعجب نگاهش کردم 

-هیچی پاشو بریم به بچه ها بگیم 

سر تکون دادمو بلند شدم 

ایان رفت نیک و سیندی رو صدا کنه منم رفتم رایان و باربارا رو بیدار کردم 

بعد چند دیقه همگی جمع شدیم 

ایان گفت میخوایم چیکار کنیم 

_خب چجوری قراره مادرتو پیدا کنیم؟

به نیک نگاه کردمو جوابشو دادم 

+ایان با مادرش پیوند خونی داره با جادو میتونه ردشو بگیره 

×خب وقتی بدنشو پیدا کردیم چی؟

ایان جواب سیندی رو داد

-میتونیم با روحش ارتباط برقرار کنیم

رایان که سرش پایین بود آروم گفت

'مادر ایان حتی از مکسم قوی تره مطمئنم میتونه خیلی کمکمون کنه

سرشو بلند کرد رو به ایان گفت

'خب منتظر چی هستی رد مادرتو بگیر 

ایان سری تکون داد و غیب شد 

÷کجا رفت؟

نیک جواب باربارا رو داد

_رفت چیزی که برای مادرشه رو بیاره 

باربارا سرتکون دادو ایان برگشت

همون کتابی دستش بود که گفت شبیه دفتر خاطرات مادرشه

ایان میز رو برگردوند 

کتاب رو روی نقشه گذاشتو چشماشو بست 

زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد 

کتاب از روی میز بلند شدو بالای نقشه شروع کرد به سریع حرکت کردن 

بعد چند دقیقه بلاخره کتاب افتاد روی نقشه

ایان چشماشو باز کردو کتابو تکون داد 

همگی بهش نزدیک شدیم 

باغ بهشت!

Report Page