170

170


باابروهای بالارفته نگاش کردم

+...چی ؟

کنارم نشست و گفت

-...اروم باش منم دقیقا نمیدونم چیشده لباس بپوش زودتر بریم ببینیم چه خبر شده 

باصدای لرزون گفتم

+...اتفاقی برای کسی افتاده؟ 

ذهنم اشفته بود همه تومغزم بودن و هیچکس نبود 

دلهره داشتم 

نفهمیدم با چه سرعتی محمد کمکم کرد لباس پوشیدم

کیف و گوشی و کلید برداشتیم و باهم زدیم بیرون 

سوار ماشین شدیم 

محمد هی گوشیشو چک میکردو هربار که میپرسیدم چیشده میگفت منم نمیدونم 

ولی من میفهمیدم که اون میدونست فقط به من نمیگفت 

تقرییا خیابونا خلوت بودن و توترافیک گیر نکردیم 

+...خب کی کلانتریه؟ الان ماداریم میریم کیو ببینیم؟ 

محمد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

-...الان میرسیم میبینی 

از شدت دلهره گوشه ی همه ی ناخونام رو زخم کرده بودم 

هرچی میرفتیم نمیرسیدیم 

دیگه داشت اشکم در میومد 

یه گوشه ی ذهنم مدام میگفت اینبارم متین یه دسته گلی به آب داده ولی حتی نمیخواسنم بهش فکر کنم 

بالاخره رسیدیم 

ماشینو پارک کرد 

سریع پیاده شدم پاتند کردم سمت کلانتری

محمد صدام کردو گفت

-...صبر کن باهم بریم داخل 

از در ورودی رد شدیم و وارد یه راهروی کوتاه شدیم 

هنگ به اطرافم نگاه کردم 

اولین بار بود همچین جایی میومدم 

محمد داشت از یکی از سربازا سوال میپرسید 

ولی من ذهنم مشغول صدای آشنایی بود که از تهه راهرو میشنیدم 

نمیتونستم منتظر محمد بمونم 

پاتند کردم سمت تهه راهرو صورتمو چرخوندم سمت راست و با دیدن مامان روی صندلی که داشت گریه میکرد بنددلم پاره شد 

انگار زانوهام خالی شدن 

داشتم میفتادم که دستی زیر بغلمو گرفت و توگوشم گفت

-...آروم باش نترس 

اما مگه میشد ؟!

هنوزم نمیفهمیدم مامان اینجا چیکار میکنه!

مامان هنوز منو ندیده بود 

با دستای یخ دست محمدو گرفتم و گفتم

+...بگو چیشدع! .

محمد لب باز کرد جواب بده 

اما صدای جیغ مامان پیچید توکلانتری 

نگاش کردم مستقیم داشت نگام میکرد 

با گریه و داد گفت

-....تقصیر توعه که به این روز افتادیم...کاش هیچوقت بچه ای مثل تو گیرم نمیومد

Report Page