17

17


تویه لحظه انگار یه سطل اب یخ ریختن روسرم 

باعصبانیت چرخیدم 

یه مرد حدودا سی ساله بود که با نگاهه هیزی داشت از سرتا پامو وجب میکرد 

خودمو کشیدم عقب و گفتم

+...بار آخرت باشه به من دست میزنی عوضی 

باتعجب ابرو انداخت بالا و گفت

-...فکر کردی چه تحفه ای هستی مگه؟ 

بعدم راهشو کج کردو رفت 

دستمو روی میز گذاشتم وبانفسای عمیق سعی کردم حالمو بهتر کنم 

برای اون یه لمس سه ثانیه ای بود 

ولی همین لمس داشت حال منو بدمیکرد 

کل تنم عرق کرده بود 

دیلا باتعجب گفت

+...خوبی؟ فقط بخاطر اون مرده اینطوری شدی ؟ 

-...خوبم چیزی نیست 

یه نوشیدنی از کنارم برداشتم و رفتم بالا 

پابه پای هم انقدر خوردیم که حسابی مست و گیج شده بودیم 

دیلا توگوشم گفت

-...بیا بریم بالا میخوام برم سرویس 

سرتکون دادم و با قدمای اروم رفتیم بالا 

من اشاره زدم میرم تواتاق 

چند دقیقه بعد دیلا هم اومد و کنارم دراز کشید

انقدر بالا بودم حتی چشمامم نمیتونستم باز نگه دارم 

چرخیدم روی دست و با دیلا سینه به سینه شدم 

فاصله بینمون کمتر از یه وجب بود 

جوری که نفسامون بهم میخورد

نمیتونستم چشم ازش بردارم 

دیلا پشت کرد به من 

سریع فاصله ی بینمون رو پرکردم و از پشت چسبیدم بهش 

مستی بهم شجاعت داده بود 

دیلا انقدر بالا بود که مطمعن بودم هیچی یادش نمیمونه 

دستمو اروم از روی شکمش بالا بردم از یقش رد کردم و سینشو تودستم فشردم

Report Page