#17
سرتا پام خیس شده بود و لی لی داشت بهم میخندید
عصبی نگاش کردم
«لی لی مگه دستم بهت نرسه!»
لی لی همچنان داشت میخندید
نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت لی لی
لی لی به محض اینکه متوجه شد میخوام چیکار کنم سریع پرواز کرد و ازم فاصله گرفت
دنبالش میدویدم
«لی لی وایسا!!!»
لی لی درحالیکه بلند بلند میخندید از دستم فرار میکرد
فضای خشک زیاد نبود و بیشتر محوطه آب بود
وقتی دنبال لی لی میدویدم جلو پامو ندیدم و افتادم تو یه چاله کوچیک که پر بود از آب!
همونجا که افتاده بودم نشستم و خودمو نگاه کردم که باز خیس شدم!
لی لی اومد رو سرم و درحالیکه شکمشو گرفته بود میخندید
با دیدن خنده لی لی و وضعیتم خودمم خندم گرفت و زدم زیر خنده
لی لی اومد جلوی صورتم و درحالیکه میخندید گفت
«باید اعتراف کنم خودمم توقع این چاله و دوباره خیس شدنتو نداشتم!»
از فرصت استفاده کردم و دستمو بردم تو آب و پاشیدم رو لی لی!
لی لی تعادلشو از دست داد و افتاد تو چاله کنارم
با خنده گفتم
«حدس میزنم توقع اینم نداشتی!»
لی لی خودشو نگاه کرد
«خیلی بدجنسی!!!»
«نه اندازه تو!!»
به همدیگه نگاه کردیم و باز زدیم زیر خنده
با اینکه سرتا پام خیس شده بود ولی واقعا داشت بهم خوش میگذشت!
نور طلایی رنگی رو دیدم که به سمتمون میومد
بعد از چند ثانیه یکی دیگه هم اضافه شد...و بازم یکی دیگه...و بازم...
اونقدر زیاد شدن که با نورشون محوطه کاملا روشن شده بود!
از شدت ذوق زدگی نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم
به لی لی نگاه کردم و گفتم
«لی لی اینجا چخبره!اینا چین؟!»
لی لی درحالیکه بالهاشو تکون میداد تا خشک شه گفت
«اینا پری های راهنما هستن!»
«پری های راهنما؟»
«آره...اونا توی هر شرایطی میتونن راه درستو بهت نشون بدن!»
اندازهاشون نسبت به لی لی خیلی کوچیک تر بود...! شاید به اندازه یه بند انگشت بودن!
یکیشون اومد و رو بینیم نشست که باعث شد گرده های نورانیش بره تو بینیم و عطسهام گرفت!
عطسهای کردم که باعث شد همشون یکم برن عقب تر
خودم به این واکنششون خندیدم
دستمو دراز کردم و یکیشون رو انگشتم نشست
دستمو نزدیک صورتم آوردم و نگاش کردم
خدای من خیلی کوچیک بود!
صورت کوچیکش بی نقص بود و میدرخشید
کم کم دونه دونه اومدن جلو و موها و دست و پام نشستن
ناخودآگاه لبخند زدم
«خدای من باورم نمیشه!!!! اینجا فوق العادهاس!!»
لی لی درحالیکه اخم کرده بود اومد جلو و دستاشو تکون داد
«خیلی خب ، خیلی خب!!برین کنار دیگه!! اون باید بقیه جاها هم ببینه!!»
پری های راهنما دونه دونه پرواز کردن و همشون توی یه خط منظم راهی شدن
از جام بلند شدم و رو به لی لی کردم و با خنده گفتم
«حسود نباش!!»
لی لی برام زبون درآورد و دنبال پری های راهنما پرواز کرد
«دنبالمون بیا!!!»
دنبالشون راه افتادم
تعدادشون هر لحظه داشت بیشتر میشد و با نورشون همه جا رو روشن میکردن!
حرکت چیزی رو کنار پام احساس کردم
سرمو رو به پایین خم کردم و یه آدم کوچولو که به زانومم نمیرسید کنار پام دیدم
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم
«خدای من!!!»
رو زانوهام نشستم و نگاش کردم
یه پسر بود!
کلاه و چشماش سبز بود با موهای قهوهای و گوشای کشیده
چند قدم عقب و کلاهش رو برداشت جلوی صورتش گرفت و نصف صورتشو باهاش پوشوند
کمی جلو تر رفتم و دستمو سمتش دراز کردم
«از من نترس!!!»
«از کی تاحالا الفینا خجالت میکشن؟!»
صدای لی لی رو شنیدم که روبروی پسرک وایساده و با قیافه تو هم رفته حرف میزد
«الفین؟!»
لی لی برگشت سمت من
«آره...بهت گفته بودم...اون یه الفینه!»
دستمو بردم سمتش و دستی تو موهاش کشیدم و بهش لبخند زدم
«تو خیلی خوشگلی!!»
الفین کلاهشو آروم آورد پایین و کمی اومد جلو و بهم لبخندی زد
لی لی دست به سینه اومد بینمون وایساد
«کافیه کافیه!!!»
و بعد رو به الفین کرد
«انقدم خودتو لوس نکن!!!!»
ابروهامو دادم بالا و به لی لی نگاه کردم
«نه مثل اینکه واقعا داری حسودی میکنی!»
گفتم و آروم خندیدم
لی لی اومد سمتم و شروع کرد تند تند حرف زدن
«نخیرم...من حسودی نمیکنم فقط خوشم نمیاد اون داره خودشو واست لوس میکنه!!»
با دستم رو بینی لی لی زدم
«باشه باشه منم باور کردم!»
خندیدم و از جام پاشدم و دنبال پری های راهنما راه افتادم
لی لی سریع خودشو بهم رسوند
«من زودتر تورو پیدا کردم...وقتی که من در به در دنبالت میگشتم اون الفینای فوضول تو لونه هاشون قایم شده بودن!»
لبمو گاز گرفتم که نخندم
«باشه لی لی من فقط دوست توعم!»
لی لی لپاش سرخ شد و سریع به سمت جلو پرواز کرد
«زودتر بیا کلی کار داریم!!»
دنبالش دویدم و به حوضچه رسیدیم
پری ها و الفینای خیلی زیادی اونجا بودن و واقعا قشنگ ترین چیزی بود که تو عمرم دیده بودم!
__________________________________
T.me/royashiriiin 🦋