17

17


_....مهسا توهنوز خیلی سنت کمه تابخوای قاطی این کارا بشی دختر


+....چرا کمکم میکنی؟چرا نجاتم میدی؟

_....بیااول این دستمالو بگیر صورتتو پاک کن انقدرم گریه نکن سرخ شدی بیایکم ابم بخور بعد حرف میزنیم آروم


کاری که گفت روانجام دادم

+....مرسی

_...کمربندتو ببند

+....چرا کجا میری؟

_...جایی که حرف بزنیم

+...من لباسام مناسب نیست وایسا

_....مهم نیست لباسات خوبن


راه افتادو دیگه نتونستم اعتراض کنم رسیدیم به یه کافه سنتی حیاط کوچولوی سنگ کاری شده و یه تاب بزرگ گوشه حیاط


روی یکی از صندلی های چوبی نشستم

+...الان بگو

_...چیزی نمیخوری؟

+...نه

_....تومنو یادیه نفر میندازی واسه همین کمکت کردم جداازاون تواون مهمونی توحتی به دوستای آرش هم نگاه میکردی میفهمیدی آدمی که این چنین دوستایی داری خودش دیگه چیه


+....ممکنه که اذیتم کنه؟

اخمی کردوگفت

_....فکر نمیکنم ولی اگع احیانا یه درصدخواست دردسری برات درست کنه یه زنگ بهم بزنی تمومه


+....تاهمین جاشم خیلی بهم لطف کردی ممنون راستی اون دختره که منو توخونت دید چیشد؟بهم خورد نامزدیتون؟

_...تایه مدت آره

+....چی بهشون گفتی؟

_....هیچی نمیدونم رفته بود چی گفته بود عمومم زنگ زد دادوبیداد کرد ازاونطرف بابام زنگ زد گفت چیکار کردی بیاخونه منم ازاون روز دیگه جوابشون رو ندادم ببینم چی میشه بعدا!


+...باشه میشه منو برسونی؟

سوییچ ماشینو برداشت سوارشدیم و کل مسیر فقط صدای اهنگ بود که سکوتمونو بهم میزد


+...مرسی خداحافظ


باتک بوقی سرعتشو زیاد کرد و رفت لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم


روزا پشت هم میگذشتن و تواین مدت هیچ خبری نه از آرش داشتم و نه از امیر


زندگیم داشت به روال قبل برمیگشت خوابگاه دانشگاه آخرهفته هم که خونه ..

مثل تمام روزای قبل پروفایل آرش رو باز کردم و نگاه کردم


دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم این چندروز رو صبرکردم تا ببینم به اشتباهش پی میبره یانه!شمارشو حذف کردم


+...چیه باز شلوغش کردین بچها؟

_....میخوایم بریم بیرون آخرهفته من میگم جمع دخترونه بریم بچها میگن پسراهم باشن بهتره


+....کجامیرین؟

_....هنور تصمیم نگرفتیم میای؟

خیلی وقت بود جایی نرفته بودم

+....آره میام بیاین رای بگیریم تعداد هرگروه ک بیشتر بود تصمیم بااونه


رای گرفتیم و بالاخره بچهایی که میگفتن پسراهم بیان تعدادشون بیشتر شد


چندتا مانتوی راحت و اسپرت جدا گذاشتم و وسیله هارو تقسیم کردیم بین همه که هرکسی چیزی بیاره ناهار و شام با پسرا بود و قرارشد بعد گرفتن تعداد نفرات ماشینارو تقسیم کنیم


خوشحال بودم که یه دورهمی پیش اومده حداقل ازاین اتفاقای این چند مدت دور میشدم و حال و هوام عوض میشد


به مامان زنگ زدم و بهش خبردادم که میخوایم بریم ولی چیزی ازاینکه پسراهم باهامون هستن نگفتم


لباس گرم برداشتم و پتوی مسافرتیمو توی پلاستیک گذاشتم تعدادمون مشخص شد حدود ۲۷ نفربودیم و پنج تاماشین


فردا صبح قراربود راه بیفتیم و یجایی که نزدیک باشه بمونیم

Report Page