#17

#17


سکوت و تاریکی باهم آمیخته شده بودن و آرامش عجیبی به همراه داشتن

هوا گرگ و میش بود و ماه نو رو میشد به وضوح توی آسمون دید

نفس عمیقی کشیدم و برای آخرین بار از پشت پنجره به آسمون نگاه کردم

«آماده ای که حرکت کنیم؟»

صدای آرون از پشت سرم شنیدم و قبل از اینکه برگردم سمتش موهامو گذاشتم پشت گوشم

«اره آماده ام!»

خنجرمو پشت شلوارم گذاشتم و رفتم سمت در اتاق

آرون خودشو کنار کشید که بتونم رد بشم اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشم دستمو گرفت و منو عقب کشید

قدش خیلی بلندتر از چیزی بود که بنظر میومد.سرمو بالا گرفتم و سوالی بهش نگاه کردم

«تو تصمیم درستی گرفتی و می‌دونم با اینکه برات سخت بوده به ما اعتماد کردی می‌خوام اینو بدونی پیش ما جات امنه...همه چی قراره درست بشه!»

سری تکون دادم و سعی کردم روی هرچیزی بجز صدای جادوییش تمرکز کنم

آروم دستمو ول کرد و بهم لبخندی زد و از در بیرون رفت

«چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم!»

«باشه الان میام!»

آرون بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و بیرون رفت

دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم تمرکزمو حفظ کنم و از اتاق بیرون رفتم

مایا و آرون و پسر جوونی که اولین بار بود می‌دیدمش توی سالن اصلی وایساده بودن

توی نور کمی که بود به پسر نگاهی کردم

پوستش به رنگ پوست سرخ پوست ها بود و موهاش به رنگ قهوه ای تیره بود

قبل از اینکه حرفی بزنم انگار فکرمو خوند و دستشو دراز کردم سمتم و با لبخندی گفت

«من سورنم...اگه یادت باشه امشب یه گرگ گنده بک پرید تو ماجرا و جونتو از دست اون خون‌آشام های ور پریده نجات داد فقط خواستم بگم تشکر لازم نیست وظیفمو انجام دادم!»

ابروهامو دادم بالا و باهاش دست دادم

«اممم از آشناییت خوشبختم سورن منم افرام...و اینکه ممنونم که جونمو نجات دادی!»

سورن بهم چشمکی زد و آروم گفت

«گفتم که تشکر لازم نیست»

«همه آماده‌این؟ باید قبل از بالا اومدن خورشید بریم!»

همگی بله ای گفتیم و بی سروصدا از زیرزمین دامون خارج شدیم

سورن آخرین نفر از زیرزمین بیرون اومد و یه بشکه کوچیک توی دستاش بود

مایا رفت سمت دیوار کناری ساختمون و با یه پودر عجیب که توی دستاش بود روی دیوار یه دایره کشید و شروع کرد به کشیدن شکل های عجیب داخل دایره

به آرون که کنارم بود نگاه کردم

«اون داره چیکار میکنه؟»

آرون بهم نگاه کرد و آروم گفت

«داره یه در باز میکنه»

به مایا دوباره نگاه کردم

زیرلب داشت چیزی می‌گفت و چشماشو بسته بود

دوباره به آرون نگاه کردم

«در به کجا؟»

آرون با لبخند بهم نگاهی کرد و به مایا اشاره کرد

«به اونجا!»

به طرز عجیبی یه دریچه طلایی روی دیوار بوجود اومده بود که با نور خیره کننده ای میدرخشید

مایا برگشت سمت سورن و به بشکه کوچیک توی دستای اشاره کرد

«یادت نره قبل از رفتن اونجا رو بسوزونی!»

سورن سری تکون داد و فندکی رو از توی جیب شلوارش درآورد

مایا به من و آرون نگاهی کرد و خودش رفت سمت دریچه

«عجله کنین باید بریم!»

و قبل از اینکه ما چیزی بگیم خودش وارد دریچه شد و چند ثانیه بعد ناپدید شد

آب دهنمو قورت دادم و لبمو گاز گرفتم

«لازم نیست انقدر استرس داشته باشی!»

آرون که چند قدم ازم جلوتر وایساده بود اینو گفت و بهم اشاره کرد که باهاش برم

دستی تو موهام کشیدم

«میدونی این فقط واسم تازگی داره من تاحالا تجربش نکردم و این یکم منو میترسونه!»

آرون سمتم اومد و دستمو گرفت

«نگران نباش فقط چند تا نفس عمیق بکش»

درحالیکه به دریچه طلایی خیره شده بودم نفس عمیق کشیدم

«من کنارت میمونم ما باهم واردش میشیم...این استرستو کمتر میکنه؟»

به چشمای آبی طوسیش نگاه کردم و سرمو به نشونه آره تکون دادم

«خب پس مسئله حل شد! فقط دستمو نگه دار و باهام بیا!»

بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم سری تکون دادم و همراهش سمت دریچه طلایی رفتم

قبل از اینکه داخلش بشم دست آرونو محکم گرفتم و چشمامو رو هم گذاشتم و همراه با آرون جلو رفتم و واردش شدم

نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد و بوی فوق العاده خوشبو و ملیحی ریه هامو پر کرد

آرون آروم دم گوشم زمزمه کرد

«رسیدیم میتونی چشماتو باز کنی!»

آب دهنمو قورت دادم و آروم چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم

«وای خدای من!»


http://telegram.me/royashiriiin


Report Page