17

17


نگاهم خیره به دستمال که لکه های قرمز به رویش بود و درون جعبه ای به روی پاتختی قرار داشت که تا یک یا دو

ساعت پیش سفید بود. اشک هایم پشت سر هم سرازیر می شدند. انگار تازه به خودم آمده. وقتی همه چیز تمام شد. 

وقتی دنیایم را از دست دادم. وقتی دیگر دختر نبودم به خودم آمدم. دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود. تمام دنیایم دست

این مرد نابود شده بود. درد داشتم. ضعؾ می رفتم ولی برایم مهم نیست چون حال دیگر تنها خواسته ام مرگ است. 

حالم خراب بود. توانایی هیچ کاری جز اشک ریختن نداشتم. دست آخر نفهمیدم چه شد که چشمانم سیاهی رفت و دیگر

چیزی نفهمیدم.

تکان های کسی چشمانم را باز کردم. دخترک جوانی باالی سرم بود و صدایم می کرد. بی توجه به او سرم را یه

سمت پاتختی بر گرداندم. دستمال آنجا نبود. پوزخندی زدم حتما آن را برده بود تا نشان مادر و خواهر هایش بدهد و

مردانگی اش را برای بار دوم به همه اثبات کند تا پیروزیش را به همه نشان دهد که توانسته با این سن و سال دختری

را به سن من به تصرؾ خودش در بیاورد.

_عروس خان.

نگاهی به دختر انداختم پوزخندم عمیق تر شد. عروس خان. خنده دار بود. بدون هیچ حرفی از جایم بلند شدم درد

داشتم بدون اینکه چیزی دور خودم بپیچم و بدون هیچ سخنی به سمت دری که در سمت راست تخت بود رفتم. درش

را باز کردم خداروشکر حمام بود. در را پشت سرم بستم. به سمت دوش رفتم و آب را ولرم کردم و زیرش ایستادم. با

اثبات اولین قطره آب به صورتم اشک هایم هم پشت سرهم سرازیر شدند. با دو زانو به روی زمین افتادم و با صدایی

بلند شروع کردم به گریه کردن. حوله تن پوشم را به هر سختی بود پوشیدم و از حمام خارج شدم. دختری که صبح

بیدارم کرده بود هنوز در اتاق بود. درد داشتم خودم را به تخت رساندم و رویش نشستم و دستم را به روی دلم گذاشتم.

_درد دارید؟

نگاه بی روحم را به او دوختم. فقط سرم را آرام تکان دادم.

_بیایید اینجا بشیند موهاتون رو خشک کنم بعد لباس بپوشید بریم پایین واسه صبحانه. همه منتظرتون هستند.

حالم از خودم بهم می خورد دوست داشتم بمیرم. دلم می خواست به خواب ابدی بروم. دوست داشتم همه این ها

کابوسی وحشتناک باشد و دیگر تکرار نشود. دخترک جلو آمد بازویم را گرفت خواست کمکم کند بلند شوم. به ناچار

از جایم بلند شدم و قبول کردم چون خودم هم از مویی خیس بدم می آمد و بالفاصله سردرد می گرفتم. با کمک او به

روی صندلی میز آرایشی نشستم و او مشؽول خشک کردن موهایم شد. به آینه خیره شدم. تصویر دختر.. نه زنی را

می دیدم که یک شبه پیر شده است، پژمرده. دختری که دیشب ناخواسته و از روی ناتوانی دخترانگیش را، عشقش را،

آینده اش را همه چیز اش را از دست داد. اشک هایم دوباره پشت سر هم به روی صورتم روان شدند. درد داشتم. نه

جسمی بلکه روحی. قلبم درد می کرد توانایی هضم این همه اتفاق شوم را نداشت. با خاموش شدن سشوار به خودم

آمدم. دستی به روی صورتم کشیدم. ولی اشک هایم تمامی نداشت.

_خانم بیاید لباس انتخاب کنید تا کمکتون کنم بپوشید.

پاهایم جانی برای راه رفتند نداشتند. دیگر برایم مهم نیست چه می پوشم.

_خودت یه چیز بیار.

دخترک اول کمی شوک زده نگاهم کرد ولی بعد از چند لحظه به طرؾ در که تقریبا رو به روی تخت بود رفت. در

فکر هایم ؼرق شدم. با قرار گرفتن چیزی جلوی چشمانم به خودم آمدم. یک دست لباس محلی با دامنی قرمز که پایین

اش نوار باریک طالیی و طرح های مانند حالل ماه و یک دایره متناسب با حالل بود که در وسطش قرار داشت. 

همراه با یک بلوز و کت مخمل زمردی رنگ که حاشیه هایش نوار طالیی باریکی داشت.

_این خوبه خانم؟؟

سرم را به معنی بله تکان دادم دخترک لباس را مرتب به روی تخت گذاشت و دوباره به طرفم آمد. موهایم را شانه زد

و بعد به دو دسته تقسیم کرد. هریک از دسته ها را با نوار طالیی رنگ بافت و دو طرفم به روی شانه هایم گذاشت. 

دستم را گرفت و از جا بلند کرد. کمکم کرد تا آن لباس ها را بپوشم. بعد از اتمام لباس هایم یک کاله کوچک اندازه

کؾ دستم که تخت بود آورد که روسری به آن وصل بود. کالهک را به روی سرم گذاشت و روسری پشت سرم قرار

گرفت. همین که خودم را در آینه دیدم دوباره اشک هایم سرازیر شدند. کنترلی بر آن ها نداشتم و آن ها هم قصد

متوقؾ شدت نداشتند. با دخترک از اتاق خارج شدیم دسته به صورتم کشیدم و دوباره اشک هایم را پاک کردم. آرام و

با زحمت و کمک نرده ها از پله ها پایین رفتم. خانه تمیز بود. دخترک از سالن گذشت و به سمت چپ که دری در

آنجا داشت رفت. صدای حرؾ زندنش می آمد. دلم هری ریخت. 

_چرا عروستون تشریؾ نمیارن صبحانه میل کنند؟

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

_اها راستی یادم رفت. نکه دیشب ، شب سختی رو سپری کردن خسته اند و دارند استراحت می کنند. نه پدرجان؟؟

سر جایم خشکم زده بود.

_عروس خان. چرا اینجا ایستادید؟

با صدای همان دختر از جا پریدم. انگار نفس کشیدن از یادم رفته بود بخاطر همین چند نفس عمیق کشیدم. آرام و به

ناچار به جلو قدم گذاشتم. وارد سالنی شدیم که اگر اشتباه نکنم مراسم عقد منحوس دیشب در اینجا بود. سفره ای

بزرگ و رنگا رنگ وسط سالن پذیرای چیده بودند. همه به جز دو خواهر بزرگ خان و عروس و برادرش دور سفره

جمع بودند. جرات نمی کردم یک قدم دیگر بردارم. دوباره کاسه چشمانم پر از اشک شده بود. با صدای پایی دخترک

همراهم و چند قدم من متوجه حضورمان شدند. آب دهن ام را به زور قورت دادم. آرام و زیر لب سالم کردم.سرم را

پایین انداختم تا کسی قطرات اشکم را که از چشمانم سرازیر می شد نبیند. سالن در سکوت فجیعی فرو رفته صدای

چاقو و قاشق دیگر نمی آید.

_بیا و اینجا کنار ساناز بنشین دختر.

با حرؾ تان زر خاتون کمی سرم را بلند کردم. قبل از این که قدمی بردارم سرم را به طرؾ اشکین گرفتم. خشکش

زده بود و شوک زده نگاهم می کرد. قطرات اشکم دوباره از چشمانم فرار کردند و پایین ریختند. سریع سرم را پایین

انداختم و اشک هایم را پاک کردم. به سمت جایی که تان زر خاتون دستور داده بود رفتم و آرام نشستم. جرات نداشتم

سرم را بلند کنم. بدم از جمعشان می آمد. دوست داشتم خودم را حلق آویز کنم. همانطور به پیش دستی خالی جلویم

خیره شده بودم. هیچ چیز نمی خوردم فقط مانند مجسمه ها خشکم زده بود حتی پلک نمی زدم و به یک جا خیره شده

بودم. با قرار گرفتن ظرفی که درون آن چیزی مانند شله زرد بود پلکی زدم که اشکم سرازیر شد. سریع با دست آن

را پاک کردم.

_بخور دختر جان. کاچیه، بخور انرژی بگیری.

هنوز چند ثانیه از اتمام حرفش نگذشته بود که صدای وحشتناکی حاصل از برخورد محکم چاقو به پیش دستی بلند شد. 

به شدت سرم را به طرؾ اشکین بلند کردم. اشکین از جایش بلند شد همانطور با خشم وؼضب فراوان که از زور

فشار دستانش را مشت کرده بود داشت نگاهم می کرد. به خودم لرزیدم و اشک هایم پشت سر هم سرازیر شد. تا به

حال خشم اشکین را برای خود ندیده بودم.

_بگیر بشین سر جات..

با صدایی خان اشکین سرخورده و ؼمگین به سرجایش رها شد. اشک هایم پشت سرهم سرازیر می شدند. سرم را

پایین انداختم.

_سرمین از امروز همسر منه. دوست ندارم بهش بی احترامی بشه میخوام احترامش رو داشته باشید. خودتون هم

خوب میدونید برام خیلی عزیزه.

هر حرفی که خان می زد مانند خنجری در قلبم فرو می رفت. قلبم تیر می کشید دستم را به روی قفسه سینه ام گذاشتم

و از زور درد به آن چنگ زدم. سکوت بدی بر جمع حاکم شده بود. به زور گریه ام را کنترل کردم. هنوز هیچ

چیزی نخورده بودم انگار سنگی در گلوم بود که حتی مانع می شد آب دهانم را قورت دهم.

_چند سالته؟

با تعجب و آرام سرم را بلند کردم. به دختری که رو به رویم با اخم نشسته بود نگاه کردم.

_نشنیدی دخترم چی گفت؟ مشکل شنوایی داری؟

سرم به طرؾ شخصی که کنار خان و ردیؾ روبه رویم بود کشیده شد. زن خان بود. اخمی به چهرام نشست حرفش

باب دلم نبود. پس دختر رو به رویم خواهر اشکین بود. چه درد ناک بود برای من دل شکسته.

_16 .چند روز دیگه میشه 17 سالم..

اخم از صورت دخترک پاک شد. لبانش به خنده باز می شدند. بعد شروع کرد به خندیدن، از طرز خندیدنش خوشم

نیامد. خنده اش بلند و بلندتر میشد.

_خوبه.. خوبه.. عروس بابام از داداشم که هیچ از منم یکسال کوچیک تره.

بعد با تمسخر رویش را به خان کرد و ادامه داد:

_آفرین بابا زدی با انتخابت چشم بازار کور کردی و بخت ما رو سیاه..

جمله آخرش را با پوزخند و با تلخی گفت.

_اسلیم.

صدای بلند و پر تحکم خان بلند شد که باعث شد اسلیم بیشتر اخم هایش در هم رود. خان از جایش بلند شد و سالن را

ترک کرد. بالفاصله خواستم از جایم بلند شوم و این جمع را ترک کنم که با صدای تان زر خاتون متوقؾ شدم.

Report Page