#17

#17


#پارت17

#رمان_برده_هندی🔞


*ریما* (برده هندی)



نگاهم به بچه هایی که جلوم داشتن میدویدن بود ولبخند روی لبهام نشست.


با صدای خنده هاشون خندیدم که دختر مو مشکی افتاد زمین هینی کشیدم و خواستم به سمتش بدوم که دیدم پاهام بسته اس..


تقلا کردم تا پاهامو باز کنم اما انگار هر لحظه گره اش بیشتر میشد.


تا حدی که از دردش جیغ بلندی کشیدم و چشمام باز شد.


نگاهم به سقف طلایی بالا سرم بود و اما ذهنم مثل کاغذ سفید خالی بود.

با شنیدن صدایی کنار گوشم سرم و چرخوندم.


با دیدن خاتون کنارم، بدون هیچ تردیدی اشک هام از گوشه ی چشمم چکید.


با دیدن نگاهم اخمی کرد و و نزدیک تر اومد:

_خوبی دختر؟

15 ساعته بیهوشی


آب دهنمو سخت قورت دادم و با لب هایی خشک گفتم:

_من چم شده؟

خاتون با تعجب و کمی تردید گفت:

_یعنی نمیدونی؟


خواستم تکون بخورم که درد وحشتناکی توی زیر شکمم پیچید که باعث شد جیغ بزنم.


خاتون هول بلند شد و گفت:

_تکون نخور بخیه خوردی 

الان به خون ریزی میوفتی


بی توجه به حرفش روی شکمم خم شدم که حس کردم زیرم خیس شد..


با درد و. ناله بریده بریده گفتم:

_خـ...ون


خاتون سراسیمه از اتاق بیرون میره و صداشو غیر واضح میشنیدم..


همینطور که از شدت درد داشتم جون میدادم که در اتاق باز شد و ارباب اومد تو.


با دیدنش دردم یادم رفت و چشمام گشاد شد. تازه داشت همه چیز یادم میومد و بدنم هر لحظه منقبض تر از قبل میشد.

Report Page