17

17

رمان ترنم به قلم رعنا

کنار امیر سوار آسانسور شدم و تازه تو نور آسانسور خودمو کامل تو آینه دیدم 

دستمو شوکه رو لبم کشیدم . چقدر افتضاح شده بود . 

رو پیشونیمم کبود بود . کمرم هم بخاطر ضربه ای که خورده بود تیر میکشید 

دور دهنم قرمز بود از رد شالم که بسته بود 

- فکر کنم تا فردا صورتت خوب شه ... ردش نمونه ... 

با این حرفش بهش نگاه کردم . صورتش هیچ حسی رو نشون نمیداد 

همین لحظه در آسانسور باز شد و امیر خارج شد . بازم پشت سرش رفتم . در واحدشو باز کرد و کنار ایستاد. خیلی شرمنده بودم 

قبل از اینکه وارد بشم گفتم

- معذرت میخوام برات دردسر درست کردم و مزاحمت شدم 

لبخند کمرنگی زد و گفت 

- فعلا که تو روند عادی زندگی من خللی ایجاد نکردی پس معذرت خواهی لازم نیست... 

اینو گفتو با سر اشاره کرد برم داخل . نمیدونم چرا اعتماد کردم بهش؟ شاید چون ناجی من شد از اون مهمونی کذایی

اما میترسیدم این ناجی خودش بلای بدتر بشه 

هرچند چشم هاش میگفت میتونم بهش اعتماد کنم 

وارد شدمو نگاهی به خونه امیر انداختم . خونه بزرگی بود برای یه آدم مجرد . و خیلی مرتب و تمیز 

پرده های تراسش کنار بود و نمای شهر ازش پیدا بود 

دوست داشتم برم کنار پنجره . اما روم نشد تکون بخورم . امیر وارد شد و باز با سر بهم اشاره کرد پشت سرش برم 

وارد راهرو شدیم و امیر تو اتاق اول پیچید 

یه تخت تک نفره و یه کمد داخلش بود 

امیر گفت 

- اینجا اتاق مهمون منه ... میتونی امشب اینجا راحت باشی 

به سمت کمدش رفت و گفت 

- بلوزتو در بیار 

فقط نگاهش کردم که در کمدشو باز کرد . یه پیراهن مردونه به سمتم گرفت و گفت 

- بیا ... اینو بپوش تا سرما نخوردی ... 

همچنان داشتم میلرزیدم و خیسی لباس هام رو اعصابم رفه بود 

بلوزو رو ازش گرفتم . امیر دیگه چیزی نگفت و بیرون رفت . شالو مانتوم رو رو دسته تخت گذاشتم. خواستم در رو ببندم اما جالباسی ایستاده جلو در بود 

نای تکون دادنشو نداشتم . صدای در کابینت اومد و از اینکه امیر تو آشپزخونه است خیالم راحت شد 

زیپ پیراهنمو پائین دادم و به این فکر کردم که میتونم پست در کمد کامل لخت شم که یهو امیر تو قاب در پیداش شد و گفت 

- راستی ...

اما با دیدن من تو اون وضعیت نگاهش رو تنم ثابت شد 

پیراهنمو بالاتر گرفتم که با تردید جلو اومد و گفت 

- کی تنتو اینجور اینجوری کرده ؟



سلام دوستان یه رمان واقعی میخوام معرفی کنم بهتون‌

رمان فروشی صحرا رایگان اینجا راحت با رضایت نویسنده بخونین 👇👇👇 یه ماجرای واقعی و بدون سانسور از عشق ممنوعه . 

دختری که بین دو مرد اسیره . مردی از جنس غرور و صداقت و مردی پر از عشق و دروغ

حتما جوین شبن عکس شخصیت ترنم و امیر هم تو این کانال هست

https://t.me/hotnovels

Report Page