168
#رئیس_پردردسر
#۱۶۸
پاهام چسبید به زمین
متئو هم ایستاد و همه با لبخند و بلند گفتن
- سوپرایز ...
با این حرف کلی بادکنک و ریسه و کاغذ رنگی تو هوا پخش شد.
هنگ بودم
نگاهم رو اونهمه صورت غریبه چرخید که یه دختر کوچولو اومد جلو و گفت
- تولدت مبارک دائی!
اوه
تولد
متئو
شوکه به متئو نگاه کردم
تولد متئو بود و من ...
نمیدونستم
اما چطوری! تو ذهنم دنبال تاریخ تولد متئو گشتم و یادم اومد
از بس درگیر اتفاقات بودیم فراموش کرده بودم
متئو خم شد
اون دختر کوچولو بغل کرد و گفت
- مرسی آنی ... چقدر بزرگ شدی !
آنی خندید
متئو بوسید و گفت
- آره من هم قراره ازدواج کنم
همه خندیدن و کم کم همه اومدن جلو
سلام و احوال پرسی و معرفی
مغزم دیگه نمیکشید چهره ها و اسم هارو حفظ کنم
مچ پام هم به شدت درد میکرد
بلاخره مادر متئو اومد پیشمون و گفت
- بسه دیگه عروس و دامادمون خسته هستن
رو به متئو گفت
- برید یکم استراحت کنید و برای نهار بیاید به حیاط پشتی
متئو سری تکون داد
دستمو گرفت تا با هم بریم که مادرش گفت
- برای مارگارت اتاق طبقه اول حاضر کردیم. درست زیر اتاق خودت
زیر لب گفتم مرسی اما یهو متئو جدی و بلند گفت
- اتاق جدا برای مارگارت؟