168

168

hdyh

رمان تا اینجا شده410صفحه واقعا خیلی خوشحالم😍😍

اینم یه پارت طولانی

امیدوارم لذت ببرین😍

داشتم تلویزیون میدیمو میوه میخوردم که کاناپه بالا پایین شد 

به کنارم نگاه کردم 

آتنا اومده بود پایین 

سرشو گذاشت رو رونمو عروسکشو بغل کرد

=چقدر نرمی!

به این حرفش لبخندی زدم

دستمو توی موهاش بردمو نوازشش کردم 

دوست داشتم منم بچه دار شم 

اما وقتی دلیل نشدنشو فهمیدم از همه چی نا امید شدم 

آتنا خیلی خوشگل بود 

درسته صورتش قرمزه ولی با نمکه 

میتونستم بفهمم که چقدر ناراحته!

نفس کشیدنش منظم شده بود 

نگاهی بهش کردم 

باز خوابیده بود 

خیلی میخوابه دلیلش چیه؟ 

_اونجا نمیتونه بخوابه 

به نیک که میومد سمتمون نگاه کردم 

+منظورت چیه؟ 

آتنا رو بغل کرد 

_واسا میام میگم 

باشه ای گفتمو نیک رفت 

بعد مدت کوتاهی برگشت 

کنارم نشستو آرنجشو روی زانوش گذاشت و دستاشو رو صورتش 

_آتنا نمیتونه توی جهنم بخوابه...ما چون فرمانروای اونجا حساب میشیم وقتی اونجاییم صدای تمام فریادها رو میشنویم درسته باعث قدرتمون میشه ولی عذاب آوره....پدرم منو فرمانروا کرد،اوایل فکر میکردم بخاطر فرار از این فریاد هاست اما تازگیا فهمیدم اینجوری نیست

مکث کرد 

قبل از اینکه چیزی بگه من سوالمو پرسیدم 

+پدر داری؟ 

سری تکون داد و لبخندی زد 

_من شیطان اصلی نیستم من کسیم که برگزیده شد تا جهنم رو اداره کنه....من یه فرقی با بقیه اهریمن ها دارم اونم اینه که من پسر واقعیشم یعنی یه جورایی منم الهیم و بچه ی لوسیفر و یه اهریمنم بخاطر همین بال دارم دقت کردی هیچکدوم از اهریمن ها بال ندارن؟ 

سری تکون دادم 

_دلیلش همینه 

+نیک تو تازگیا میتونی آتنا رو از اونجا خارج کنی تو این پنج سال چجوری میخوابیده پس؟

لبخند تلخی زد 

_هیچوقت نخوابید همیشه از خستگی بیهوش میشد 

مکثی کرد 

_من برم،اومدم فقط به آتنا سر بزنم اگه میخوای توهم بیا روند کارو ببین 

سری تکون دادم

+فقط قبلش به رایان سر بزنم 

باشه ای گفتو رفت 

منم رفتم پیش رایان 

سرک کشیدم،وقتی خیالم راحت شد که خوابه به بچه ها ملحق شدم 

هرکسی بین مردم خودش قدم میزد و سخنرانی میکرد 

رفتم سمت سوکوبوس ها 

شنیدم که باربارا چی داره میگه 

÷این یه جنگ عادی نیست شاید فکر کنید انسانن و نمیتونن مارو بکشن و فقط میتونن زخمیمون کنن ولی سخت در اشتباهید اونا میتونن مارو بکشن خودتون بهتر میدونید که مرگ ما مساوی با محو شدنمونه،من مجبورتون نمیکنم تو این مبارزه شرکت کنید هرکسی که میخواد میتونه بره 

همگی بهش احترام گذاشتن

باربارا اومد سمتمو به مردممون نگاه کرد 

همهمه زیاد شد 

تعداد زیادی پرواز کردن و رفتن

نگاهی به اطرافم کردم 

خیلی ها رفتن 

تعدادی که موندن تعداد قابل توجهی نبودن ولی همین برای ما خوب بود 

نمیدونم چرا وقتی یه حسی بهم میگه مکس از همه ی این اقدامات ما خبر داره

بچه ها اومدن سمتمون 

تعدادی که موندن بهمون احترام گذاشتن و مشغول تمرین شدن 

+بهتره خودمون هم تمرین کنیم 

بچه ها حرفمو تایید کردند 

هممون مشغول شدیم

مبارزه با هم نوع های خودم جالب بود

من قرار بود باهاشون مبارزه کنم اما برای به دست آوردن قدرت

حس عجیبی داشتم

همگی میخندیدیم جو خوبی بینمون بود

جوی که هیچ وقت وجود نداشت

به باربارا‌نگاهی کردم

که همین غفلتم باعث خوردن ضربه از حریفم شد

حواسمو جمع کردمو به مبارزم ادامه دادم

بعد سه چهار راند طولانی ازشون جدا شدم

دیگه شب شده بود

قرار شد امشب همه برن سرزمینشون

سوکوبوس ها و اینکوبوس ها به کارشون برسن تا قدرت بگیرن

تو چشم بهم زدنی منظره ی رو به روم خالی شد

فقط یه روز مونده

اضطراب بدی به جونم افتاد

باید با رایان حرف بزنیم

ما اونو نجات دادیم چون حس میکردم میتونه کمک زیادی بهمون بکنه

با بچه ها رفتیم داخل

باربارا خدافظی کرد و رفت

نیک هم میخواست بره جهنم

سیندی هم باید برمیگشت

همگی رفتن فقط ما موندیمو رایان

-بریم خونه؟

+دوست دارم بریم

ایان لبخندی زد و رفت سمت اتاق رایان

ایان نیومد بیرون برای همین من رفتم پیششون

رایان راحت نشست روی تخت

لبخندی به ایان زدو بلند شد

'دوست دارم خودم برم خیلی وقته پرواز نکردم کلید و میدی؟

رایان دستشو سمت ایان دراز کرد

ایان چیزی تو دست رایان گذاشت

هم دیگه رو بغل کردن و از هم جدا شدند

رایان اومد سمتم

'خوشحالم که جفتت ایانه

لبخندی به این حرفش زدم که از اتاق رفت بیرون

برگشتمو به ایان نگاه کردم

+کجا رفت؟

_رفت ایوا رو ببینه

هومی گفتم

ایان اومد نزدیکم

بی صبرانه لباشو روی لبام گذاشت

Report Page