167

167


شب هم مسلما برنامه بلندی با امیر داشتم .

هنوز دو دل بودم بین رفتن و نرفتن!

اما کیه بتونه به امیر بگه نه ؟!

با صدای امیر به خودم اومدم که پرسید

- ترنم ... قندی شکلاتی چیزی نداری ؟

ناخداگاه خندیدم و گفتم

- نه اونا ضرر داره ... با خرما بخور ....

اینو گفتمو سریع رفتم سر وقت کمد لباسام

امیر ::::::::::::

با ترنم سوار ماشین شدیم و راه افتادم .

خوشبختانه زود حاضر شد و بازم با تیپی که زده بود سوپرایزم کرده بود

کلا سبک لباس هاشو دوست داشتم

ساده . رنگ های گرم و شیک ...

مثل شخصیت خودش ...

از ترس اینکه دوباره ببوسمش به لب هاش نگاه نکردم .

نمیدونم چه سری تو این لب های صورتی و ظریف بود که همش منو صدا میکرد

فقط لب هاش هم نبود وقتی میبوسیدمش و نفسش مینشست رو صورتم ...

با صدای بوق ماشین پشت سرم فهمیدم چراغ سبز شده

به چه روزی افتاده بودم !

به سمت پارک جمشیدیه رفتم

هم نزدیک بود هم سر سبز بودو تو سایه درختا میشد تا خود ظهر قدم زد

تو دلم یه آشوبی بود . حرف زدن راجب خانواده و رسوم مراکشی هیچوقت موضوع مورد علاقه من نبود.

بلاخره رسیدیم و پارک کردم

تمام مدت ترنم ساکت بود

نمیدونستم چطور میتونه انقدر ساکت باشه .

شاید اونم مثل من تو افکارش غرق بود

هر دو پیاده شدیمو شروع کردیم به قدم زدن

بلاخره ترنم سکوت رو شکستو گفت

- خب ... شروع کن امیر ...

- از کجا میخوای شروع کنم ؟

مشکوک نگاهم کردو گفت

Report Page