167

167


دختر امروزی

به قلم نارسیس

پارت167

آدرس پیج اینستاگرام:

 narsis.romance  


-آقای عطایی با عرض پوزش ولی من شرایط ازدواج و ندارم

حس کردم چشماش برق زد

مطمئنم درست دیدم، ولی چرا؟

-مطمئنید؟

قاطع گفتم:

-بله

بدون مکث از جاش بلند شد

سر تکون داد و گفت:

-داشتید می رفتید منزل؟

-آره

-تنها؟

-بله کسی از بچه ها از اون مسیر نمیاد.

سر تکون داد

-منم یه سر باید بیام تا روستا اگه عجله ای نداری یه چند دقیقه ای و پایین منتظر بمون تا باهم بریم

-مزاحمتون نمی شم

-تعارف و بذار کنار خانم افشار

لبخند خجولی زدم

سر تکون دادم و از اتاق بیرون زدیم

انگار تازه هوا برگشت و تونستم نفس عمیقی بگیرم

عطایی به سمت اتاقش رفت و من هم تو رستوران منتظرش موندم

وقتی اومد باهم از ساختمون خارج شدیم

البته نگاه های ریز شده پرسنل روم حسابی سنگینی می کرد و نمی دونستم دلیل این طرز نگاهشون چیه!

کلا تو این مدت من عطایی و خیلی کم دیده بودم هر چقر شناختی که ازش داشتم از لابه لای حرفای همکارا بوده و چیز زیادی ازش نمی دونستم

سوار ماشینش شدیم، به خواست خودش جلو نشستم و ماشین و راه انداخت

اوایل زمستون بود و هوا حسابی سرد و تاریک بود

بخاری ماشین و روشن کرد و گفت:

-رفت و آمد برات سخت نیست؟

نیم نگاهی بهش انداختم

-اکثرا عباس منو میرسونه و شب هم میاد دنبالم اخر ماه باهاش یه جا حساب میکنم، ولی از اول هفته ماشینش خراب شده و واسم رفت و آمد مشکل شده

سرتکون داد:

-چرا طلاق گرفتی؟

از سوال بی جا و یهویی اش خشکم زد! 


یه لحظه زبونم بند اومد!

بی هیچ مقدمه ای اینو پرسید!

چرا؟

نگاهم و از شیشه کنارم بیرون دادم و آروم پرسیدم:

-شما از کجا می دونید؟

-نا سلامتی کارمند مجموعه امی، درسته مصاحبه رسمی و فرم نوشتن نداشتیم ولی زمانی که شناسنامت و واسه کارهای بیمه گرفته بودم دیدم!

آه کشیدم

اصلا حواسم نبود!

ولی عجیب بود که قبلا هیچ اشاره ای نکرده!

سکوت کردم که گفت:

-دلیل اومدنت به این شهر هم طلاقت بوده؟

ناغافل یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین چکید

متوجه اشکم نشد

ولی دلم بی قرار شد

کاش می شد فریاد بزنم یادم نیار لعنتی! یادم ننداز که چه دردا کشیدم

یادم نیار که یه مادرم و اینجا بدون فرزندم سرمی کنم

لب باز کردم تا هوا رو ببلعم که آه جانسوزی از ریه م بیرون پرید

-متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم

نفهمیدم چطور شد که لبام تکون خورد و گفتم:

-شوهرم بهم خیانت کرد ازش جدا شدم

سکوت شد

یه سکوت مطلق!

باقی راه و هیچ کدوم هیچ حرفی نزد

انگار جو سنگینی بینمون حکم فرما شد

نمی دونم عطایی به چی فکر میکرد

ولی من ذهنم فقط و فقط یه جا بود پیش نفسم...!

ماشین که ترمز زد از فکر در اومدم دستم رو دستگیره نشست و سرم و چرخوندم سمتش تا تشکر کنم که قبل از من گفت:

-باید یه موضوع دیگه ای رو هم بهتون بگم!


برای خوندن قسمت اول رمان

#1 رو جستجو کنید.

این رمان زیبا را هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید👇

@dokhtare_emruzzi

Report Page