166

166


دختر امروزی

به قلم نارسیس

پارت166

آدرس پیج اینستاگرام:

 narsis.romance  


یک ماهی بود که تو رستوران مشغول به کار بودم همه چیز خوب بود

کارم و دوست داشتم و حالا دیگه کاملا بهش مسلط شده بودم

با نرگس صمیمی شده بودم و خیلی وقت ها تو تایم بیکاریمون باهم می گشتیم

ساعت هفت عصر بود و تازه کارم تموم شده بود

تو اتاق لباس فرمم و عوض کردم و خواستم بیام بیرون که عطایی و دم اتاقم دیدم

امروز از صبح نیومده بود و برای همین با دیدنش سریع گفتم:

-سلام، خوبید؟

برای اولین بار یه لبخند رو لبش دیدم:

-سلام، ممنون

نگاهی به سرتا پام انداخت:

-تشریف می بردید؟

-بله، کارم تموم شده بود

سرتکون داد

-چند دقیقه وقت دارید حرف بزنیم؟

حس کردم موضوع مهمی باید باشه، چون این مدت ندیدم به هیچ وجه این طور مضطرب باشه. 

-البته

برگشتم به اتاقم و عطایی هم پشت سرم وارد شد

در و بست و رو صندلی های اتاق نشستیم

-بگم چای بیارن؟

-نه حرفام طولانی نمی شه

سکوت کردم تا حرفش و بزنه.

-تو این مدت که اینجا کار می کنید بنا به خواست خودتون هیچ پیشینه ای از گذشتتون نداریم

سرم و زیر انداختم

دلم گرفت.

صدای آزاد کردن نفسش و شنیدم:

-این مدت هم از نظر اخلاق ازتون راضی بودم هم از نظر توانمندی کاری.

زیر لب کوتاه " ممنون" زمزمه کردم

-ولی یه موضوعی هست که باید باهاتون در میون بذارم

سرم و بالا گرفتم و مردد نگاهش کردم

-شاید عنوان کردنش از جانب من خیلی خوب نباشه، ولی خب...

مکث کرد و همین چند ثانیه سکوتش استرسم و دو چندان کرد

هزاران افکار مختلف تو سرم رژه می رفت

-می خواستم ازتون خواستگاری کنم

شوکه سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم

چشمای گرد و درشتم و بهش دوختم

زبونم کار نمی کرد

عقلم که دیگه هیچ...!

چطور ممکنه؟

نگاهم و ازش گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط شم

من شرایط پذیرش یه نفر جدید و تو زندگیم نداشتم

به خصوص اینکه هنوز با تموم اتفاقات رخ داده حسم به نوید عوض نشده، درسته ازش دلخور بودم درسته دیگه جایی براش تو زندگیم نداشتم ولی دلم هنوز که هنوزه براش می تپه!

ولی یه غم عجیبی تو دلم نشست

اینکه لابد اگه بهش نه بگم من و از کار اخراجم می کنه!

-خانم افشار، می دونم درست نیست من ازتون اون هم اینجا به این شیوه درخواست کنم. ولی مطمئنم خودتون هم متوجه علاقه ی کیوان به خودتون شدید

با این حرفش شوک بعدی بهم وارد شد

چی گفت؟ کیوان؟ همونی که تو پذیرش هتل کار میکنه! یعنی این درخواست برای خودش نبود؟ 

آه کشیدم

ته دلم دو جور حس مختلف لمس می شد

هم خوشحالی هم یه حس بدی که گفتنش سخت بود

انگار وقتی فهمیدم پیشنهادش برای خودش نبود تو ذوقم خورد

-خانم افشار؟

با صداش به خودم اومدم

-بله

-خب؟ چه جوابی بهش بدم؟

-راستش...

تردید داشتم حرفم و رک بزنم یا نه!

نگاهش کردم و نمی دونم چرا حس کردم نگاهش فقط دنبال یه جوابه!

نکنه دارم اشتباه می کنم؟ مسلما همینه!

-آقای عطایی با عرض پوزش ولی من شرایط ازدواج و ندارم

حس کردم چشماش برق زد

مطمئنم درست دیدم، ولی چرا؟


برای خوندن قسمت اول رمان

#1 رو جستجو کنید.

این رمان زیبا را هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید👇

@dokhtare_emruzzi

Report Page