165

165


دختر امروزی

به قلم نارسیس

پارت165

آدرس پیج اینستاگرام:

 narsis.romance  


الهه:::


کل دیشب و از بی خوابی این پهلو به اون پهلو شدم، خواب از چشمام فراری بود

شاید چون استرس داشتم

استرس یه آینده ی نامعلوم!

-آبجی!

با صدای عباس از فکر در اومدم

-بله؟

آینه وسط ماشینش و جوری تنظیم کرد که بهم دید داشته باشه و گفت:

-یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟

-چه سوالی؟

-خدا وکیلی چی شد شهر به اون خوبی و پر امکاناتی و ول کردی اومدی اینجا؟

نگاهم و از شیشه کنارم بیرون دادم. آه سردی کشیدم و لب زدم:

-تو اون شهر پر هیاهو وقتی همه چیزت و از دست بدی دیگه جای موندن نیست.

-مگه چی و از دست دادی؟

چشمام و بستم و سعی کردم بغضم و کنار بزنم

گفتنش سخت بود!

نمی خواستم بگم!

نمی خواستم هیچ کس از گذشتم بدونه!

عباس سکوتم و که دید دیگه ادامه نداد

با ترمز ماشین لای پلکام و باز کردم

از بالاتنه اش چرخید به عقب و با خنده گفت:

-اینجاست

تازه حواسم به ساختمون بزرگ و شیک مقابلم جمع شد

-اوه، باید منوی گرونی داشته باشه

با همون خنده گفت:

-واسه ما هر سفارشی که بدیم رایگانه

ابروهام و بالا دادم و هوم بلندی گفتم

رو به عباس گفتم:

-تو هم میای؟

-نه می رم ببینم مورد اجاره ای چیزی گیرم میاد، کارت که تموم شد کافیه از تلفن دفتر شمارم و بگیری

-مرسی

سر تکون داد.

پیاده شدم و با گرفتن چند بار نفس پی در پی سعی کردم خودم و آروم کنم

از چی می ترسی الهه؟

تو که قبلا کارهای سخت تر از این هم انجام دادی

دستی به لباسم کشیدم و با گام های محکم به سمت ورودی رفتم

از نگهبانی سراغ دفتر مدیریت و گرفتم که بهم گفتن طبقه سوم مراجعه کنم

مغزم سوت کشید

ظاهرا اینجا فقط یه رستوران نیست!

طبقات بالاش هتل پنج ستاره اس!

طبقات و با آسانسور بالا رفتم

به دفتر مدیریت که رسیدم تقه ای به در زدم و دستم رو دستگیره که نشست صدای آشنایی و از پشت سرم شنیدم:

-خوبه که به موقع رسیدید

چرخیدم و با عطایی چشم تو چشم شدم 

-سلام آقای عطایی

-سلام

نگاهم به خانمی که لباس فرم هتل تنش بود افتاد

بهش لبخند زدم که دستش و جلو آورد:

-سلام، بهبودی هستم، می تونی نرگس صدام کنی

دستش و نرم فشردم:

-الهه افشار

تموم این مدت نگاه ریز و دقیق میلاد روم بود.

نرگس رو به میلاد چرخید:

-جناب عطایی با بنده امری نیست؟

-خیر، به کارتون برسید

سر تکون داد و با زدن لبخند کمرنگی به من به سمت انتهای سالن رفت

-بفرمایید لطفا

با دست مسیری که اومده بودم رو نشون داد

جا خوردم

چون فکر می کردم می ریم به اتاقش تا حرف بزنیم، مثلا یه جور مصاحبه

ولی بر خلاف تصورم به سمت رستوران رفتیم

-تا حالا همچین فضایی کار کردی؟

نیم نگاهی بهش انداختم:

-تو محیط رستوران؟ خیر

-خب چه جایی آخرین بار مشغول به کار بودی؟

مکالماتمون به همین منوال پیش رفت

همزمان بهم بخش های مختلف رستوران و نشون داد و از سوابق کاریم پرسید

در نهایت ازم خواست یه جور مدیر داخلی مجموعه اش بشم و به حساب و کتاب های مالیش هم رسیدگی کنم

باورم نمی شد یه شغل خوب اون هم اینجا نصییم شده بود

قرار بود از روز بعد کارم و شروع کنم

دل تو دلم نبود

وقتی با عباس برگشتم و به ننه جون گفتم با کارم موافقت شد اون هم به اندازه من خوشحال بود

نمی دونم چرا حس می کردم همه اینها یه خوابه

یه خوابی که دیر یا زود ازش بیدار می شم

چون زندگی من هیچ وقت رنگ آرامش نداشت و حالا باور این همه آرامش و اتفاقات خوب برام عجیب بود...!



برای خوندن قسمت اول رمان

#1 رو جستجو کنید.

این رمان زیبا را هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید👇

@dokhtare_emruzzi

Report Page