165

165


سریع و بدون فکر پرسیدم 

- گرگم کجاست ؟

مکث کرد ... حس کردم یک سال شد 

سرمو برگردوندم 

اینبار تونستم 

اما دیگه کسی پشت سرم نبود 

جز صخره های زمخت و سرد 

صدای تو گوشم پیچید 

- قدرت بدون تاوان نیست ... 

برگشتم سمت صداش

اما به جای اون ویهانو دیدم 

ویهان ... خاتون... خونه ... هر دو گرم صحبت بودن

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود 

دهنم باز و بسته شد

اما نتونستم حرف بزنم

از بس تو شوک بودم 

آب دهنمو قورت دادمو خواستم بگم چی شده که ویهان نگاهم کرد و گفت 

- بریم؟

فقط نگاهش کردم که ابروهاش بالا پرید 

دقیق شد تو چهره ام و پرسید 

- چیزی شده ؟ چرا شوکه ای؟ چیزی دیدی؟

با تکون سر گفتم آره 

که ویهان و خاتون نگران پرسیدن 

- چی؟

به لیوان چایم نگاه کردم

خالی بود ...

خالی خالی...

لب زدم

- من با ملکه ارواح حرف زدم ...

ویهان ::::::::::

وارد جاده اصلی شدمو به ال آی نگاه کردم 

سرشو به صندلی ماشین تکیه داده بودو خیره به جنگل بود 

منو خاتون واقعا شوکه شدیم از چیزی که گفت 

اون تمام وقت کنار ما بود 

حتی من دوبار نگاهش کردم 

مشغول صبحانه خوردن بود 

اما به گفته خودش...

پیش ما نبود ...

پیش ملکه ارواح بود ...

به حرف هائی که بینشون رد و بدل شد فکر کردم 

نگرانیم بیشتر از قبل بود

قدرت نداشتن یه مشکله 

اما داشتن قدرت و بلد نبودن استفاده از اون هزاران مشکله

گرگم کلافه درون ذهنم رژه میرفت 

نگران بودیم و این نگرانی با همیشه فرق داشت

چون خطرات احتمالی ناشناخته بود

نفسمو ناخداگاه با حرص بیرون دادمو ال آی برگشت سمت من 

- چیزی شده ؟

- نه ...

- حس کردم کلافه ای

نیم نگاهی بهش انداختمو لبخند زدم

داشتیم میرفتیم عقد کنیمو دوست نداشتم حس کنه این مسیر کلافه ام کرده 

برای همین گفتم

- نه ... گرگم فقط تو جنگل ندوئیده بیتابه ...

اینجوری دروغ نگفته بودم

گرگم بیتاب بود

البته نه برای دوئیدن تو جنگل

بلکه برای ال آی ...

نگاهشو که با شرمندگی ازم گرفت فهمیدم باز هم ناراحتش کردم 

خیره شد به جنگلو گفت

- ببخشید بخاطر من داریم با ماشین میریم 

سعی کردم صدام عصبانیتمو نشون نده

اما میدونستم زیاد موفق نیستم

نفس گرفتمو گفتم

- ال آی ... بس کن ... بخاطر تو نیست که با ماشین میریم... بخاطر اینه که محضر وسط شهره و یه گرگ نمیتونه تا جلو در محضر بدوئه 

با خجالت برگشت سمتمو با تعجب گفت

- میریم محضر آدم های عادی ؟

از تعجبش عصبانیتم کم شدو لبخند زدم

بدون نگاه کردن بهش گفتم 

- آره ... ما برای خیلی کار ها باید بریم داخل شهر... گله ما مثل گله شما همه امکانات رو نداره 

- اوه... پس اینجوری که شاید از ما ایراد بگیرن ویهان

- چه ایرادی؟

- آزمایش خون نداریم و اجازه عقد و ...

قبل اینکه ادامه بده گفتم

- درسته محضر آدم های عادیه... اما قرار نیست که آشنا نباشه 

نفس راحت و بلندی کشید که باعث شد بخندمو گفت 

- خیلی از خون دادن بدم میاد 

دوباره خندیدمو گفتم 

- بهت نمیخوره لوس باشی ال آی 

اخم کرد اما مشخص بود جدی نیستو گفت

- لوس؟ گفتم بدم میاد ! چه ربطی به لوس بودن داره؟

خندیدمو گفتم 

- پس به چی ربط داره ؟

ال آی هم خندید

بلاخره یه خنده ریلکس که به چشم هاش رسیدو برق زدن

نگاهشو از من گرفتو گفت 

- به هیچی... همه بدشون میاد... مگه گرگ تو میگه وای آخ جون از من میخوان خون بگیرن ؟

از حرفش و لحنش ناخداگاه خندیدمو گفتم 

- ال آی، گرگ من حتی اگه خوشش می اومد هم انقدر لوس حرف نمیزد 

دوباره خندیدو به بازوم ضربه زد و گفت 

- تو از کجا میدونی... با تو که حرف نزده

خواستم جواب بدم که یهو برگشت سمتمو گفت 

- ویهان ... من حس میکنم گرگت...

یهو حرفشو خورد

سوالی نگاهش کردم که چشم هاش دوباره غمگین شد و گفت 

- هیچی

- بگو ال آی ...

- نه هیچی ... چرت بود 

میدونستم چی میخواد بگه

چون خودمم زیاد بهش فکر میکردم

برای همین گفتم 

- فکر میکنی گرگ من گرگ تو هم هست ؟

با ابروهای بالا پریده به من نگاه کرد که گفتم 

- گاهی منم حس میکنم گرگم بیشتر از اینکه مال من باشه... مال توئه انقدر که دنبال بودن کنار توئه ...

دیگه نزدیک شده بودیمو جاده شلوغ تر شده بود 

برای همین خیره شدم به جاده که ال آی گفت

- اما اگه اینجوری بود... ملکه ارواح بهم اون حرفو نمیزد 

- چه حرفی؟

از گوشه چشمم نگاهش کردم 

خیره شد به دستاش و گفت

- وقتی گفت هر قدرتی یه تاوانی داره... انگار منظورش این بود من گرگی ندارم و این تاوان قدرتمه 

هر دو سکوت کردیم

حرف ملکه ارواح اینو تو ذهن منم بیدار کرد 

اما دوست نداشتم ال آی م 

هنوز خیره به دستاش بود 

نفس سنگینی کشیدو گفت

Report Page