164

164


امیر با شیطنت گفت

- فردا صبح میام دنبالت بریم بیرون و حرف بزنیم که ...

نگاهش قفل شد رو لبم دوباره و گفت


- که نترسی !

نترسی رو با لحن شیطون و معنی داری گفت

نگاهشو از لبم گرفت و درو بست .

من همچنان شوکه به در بسته بودم

صحنه ای که صبح تو سرم اومده بود دوباره تو ذهنم مرور شد

من ... امیر ... تخت خواب ... بدن های لخت و داغ ...

امیر :::::::::::

سیگار آخرو خاموش کردمو بلند شدم .

پاکت خالی رو پرت کردم تو سطل زباله و بلند شدم

الان ترنم باید رو این تراس و شب پر ستاره تو بغل من نشسته بود

اما حیف که ازم میخواست مراعات کنم ...

اگه به من بود ...

پوفی کردمو بلند شدم

ساعت نزدیک دو بود .

خواب به چشمم نیومده بود .

فرداشب مهمونی دعوت بودیمو میدونستم فرداشب کنترل خودم سخت تر میشه .

مگه اینکه لب به مشروب نزنم و ...

هی ... در هر صورت بودن کنار ترنم و دست نزدن بهش سخته ...

لباس هامو بیرون آوردمو ولو شدم رو تخت ...

باید یکم میخوابیدم ...

هیچ راه حلی برای کنار اومدن با ملک حسان و پدر ترنم پیدا نکرده بودم .

دوتا مرد مغرور و دیکتاتور ....

چطور میشه با دوتا دیکتاتور کنار اومد ؟

با این فکر کم کم خوابم برد

با صدای ساعتم بیدار شدم . هفت بود .

برای بیرون رفتن یکم زود بود

اما برای من بی تحمل خوب بود .

بلند شدمو به سمت حمام رفتم

یه دوش آب سرد شاید بتونه یکم هم منو آروم کنه هم زمان بخره تا ترنمو بیدار کنم

با این فکر ترنم رو تختش تو ذهنم تجسم شد ... 

Report Page