164

164

hdyh

خیلی تاریک بود اما یهو نوری از پشت اومد 

با ایان برگشتیم عقب 

دم من برق میزد و همین باعث شده بود فضا روشن شه 

به ایان نگاه کردم لبخند مغروری داشت 

ایان بیشتر از من از قدرتام لذت میبرد 

اشاره کرد به سمت جلو بریم 

مدت زیادی رو شنا کردیم ولی به جایی نرسیدیم 

دیگه خسته شده بودم 

حتی دیگه فکر کردن به برگشت هم خستم میکرد

به دیواری تکیه دادم 

ایان برگشت 

-خسته شدی؟

سری تکون دادم 

-پس یکم همینجا میمونیم 

باشه ای گفتم و نشستم زمین 

با نشستم روی زمین صدای فرو رفتن چیزی اومد 

صخره های پشت ایان از وسط شکافته شدن 

ایان هم مثل من متعجب به چیزی که دیدیم نگاه کرد 

رایان!

بلند شدم و آروم به سمتش شنا کردیم 

داخل یه حباب بود 

توی خواب عمیقی بود 

خوابی که سال ها طول کشیده 

-خب چجوری باید از اینجا ببریمش بیرون؟ 

+نمیدونم

کمی فکر کردم و به اطراف نگاه کردم 

یهو یادم اومد من میتونم تا آخر مسیر دورش یه حباب نگه دارم 

ایان باز فکرمو شنیده بود 

سری تکون داد 

-من رایان رو از این محفظه میکشم بیرون تو سریع دورش حباب درست کن 

باشه ای گفتمو آماده شدم 

با عبور دستای ایان از حباب 

دری که ازش وارد شدیم بسته شد 

+ایان عجله کن

ایان،رایان رو از حباب خارج کرد 

دورش حباب درست کردم 

حالا باید دنبال یه راه خروج باشیم 

نگاهی به اطراف کردم 

+ایان توهم میبینی؟

ایان سری تکون 

دیواره های غار داشتن به هم نزدیک میشدن 

سرعتشون خیلی زیاد بود 

اگه دست نجنبونیم تو کسری ثانیه له شدیم 

+ایان بدو

ایان تمرکز کردو وردی خوند 

با قدرتش به سقف غار حمله کرد 

هربار که اینکارو میکرد 

سقف ترک میخورد 

بعد از سه چهار بار بالاخره سقف ریخت 

تا از غار خارج شدیم دیواره ها بهم برخورد کردند 

-باید زود تر از اینجا بریم مطمئنم الان میا میاد

دستشو به سمتم دراز کرد 

دستشو گرفتم و لحظه بعد توی خونه ی نیک بودیم 

رایان رو روی کاناپه گذاشتم و حباب دورش ترکید 

دوست داشتم بغلش کنم 

اما تر از اینکه هردومون بمیریم نمیذاست اینکارو کنم 

ایان رفته بود بچه هارو بیاره 

تو کمتر از یک دقیقه همه دور رایان ایستاده بودیم 

باربارا غمگین رایان رو بغل کرده بود 

نگاهی بع رایان انداختم 

برگشتم سمت ایان که داشت کتابارو زیر و رو میکرد

+چیزی پیدا کردی؟ 

ایان سری تکون دادو با کتابش اومد سمت ما 

-باربارا بلند شو میخوام یه ضدطلسم اجرا کنم 

باربارا با اکراه از رایان جدا شد 

همه چند قدم عقب رفتیم 

ایان شروع کرد 

هاله ای سبز رنگ از نوک پای رایان شروع کرد به بالا رفتن 

رایان از کاناپه فاصله گرفته بود و معلق بود 

هاله ی سبز رنگ حالا کل رایان رو در برگرفته بود 

یهو انگار انفجاری از نور اتفاق افتاد 

هممون سریع چشمامونو گرفتیم 

-تموم شد امیدوارم بیدار شه

نیک رفت سمت رایان 

_علائم حیاتیش درسته مثل قبل نیست 

ایان سری تکون داد

رفتم سمت ایان

+جادویی که روش بود جادوی انسان بود مگه نه؟

ایان هومی گفت 

+تونستی بفهمی جادوی کی بود؟

-هر کی بوده به کتاب های مادرم دسترسی داشته

نگاهی به ایان کردم و زیر لب اسمشو گفتم

مکس

Report Page