163
دختر امروزی
به قلم نارسیس
پارت163
آدرس پیج اینستاگرام:
narsis.romance
با صدای یاسی از فکر در اومدم که گفت:
-عمو خیلی مهربونه
ابروهام و تکونی دادم
مثل ادمای گیج گفتم:
-عمو؟
واسم چشم چرخوند:
-آره دیگه، عمو میلاد
زیر لب زمزمه کردم:
-پس این همون میلاده، کسی که این چند روز مدام تعریفش و از ننه می شنیدم ولی هربار خواستم ازش نسبتش و بپرسم یه حسی مانعم می شده
-عموی واقعیته؟
حس کردم منظورم و نفهمیده
-یعنی واقعا عموته یا تو بهش می گی عمو؟
باز هم فقط نگاهم کرد
پوفی کردم و بیخیال شنیدن جوابش به سوییتم برگشتم
دست و روم و آب زدم و رختخوابم و از رو زمین جمع کردم
نگاهم به گوشی خاموشم رو کف اتاق افتاد
دلم واسه سهیلا تنگ شده بود
ولی چاره چی بود؟
آه کشیدم و کنج اتاق برای تموم مصیبت های آوار شده رو سرم اشک ریختم
دیگه مقاومت و شهامت سابق و نداشتم
کدوم زنی بچه اش و شوهرش و زندگیش و آیندش و از دست می ده و می تونه محکم بمونه؟
سخته...! خیلی سخت...!
با تقه ی در اشکای خیسم و از رو گونم پاک کردم
به سمت در رفتم و فین فین کنان در و که باز کردم ننه و تو قاب در دیدم
نگاهش که به چشمام افتاد اخم غلیظی حواله م کرد
-خودت و چپوندی تو اتاق که اشک و زاری کنه کیجا (دختر به زبان مازنی) جان؟
بینیم و بالا کشیدم و چیزی نگفتم
نگاهم به قابلمه کوچیک تو دستش افتاد که با پارچه بغچه پیچش کرده بود
عصای چوبیش و که برای راه رفتن تو حیاط استفاده می کرد و بیرون در گذاشت و چرخید رو به بیرون با صدای بلند یاسی و صدا زد
خودشم اومد داخل و قابلمه رو سمتم گرفت:
-ناهار و آوردم با هم بخوریم دیشب که چیزی نخوردی گفتم امروز خودم بیام پیشت
لبخندی به مهربونیش زدم
کف اتاق نشست
قابلمه غذا گرم بود
یاسی اومد و چشمام ناخواسته به ساعت دیواری قدیمی رو دیوار افتاد
کی ظهر شده بود که نفهمیدم؟
ناهار و دور هم خوردیم
حین خوردن ننه یکم از کار و بارش گفت
غذامون تموم شده بود و مشغول جمع کردن ظرفا بودم که گفت:
-یاسی می گفت آقا اومده؟ باهاش حرف زدی؟
بشقاب ها رو جمع کردم و تو سینک گذاشتم
-آره، گفت فردا با عباس برم رستوران
لبخند پهنی زد:
-خدا خیرش بده، دیروز براش پیغام فرستادم چه سریع پیگیر شد.
یاسی مشغول پاک کردن سفره شد و من هم برای رفع کنجکاوی گفتم:
-میلاد خان عموی یاسی می شه؟
حس کردم برق چشماش رفت.
نگاهش رنگ غم گرفت.
بخدا که می شد اشک جمع شده تو چشماش و دید!
چرا این زن انقدر پر از رازه؟
جوابی بهم نداد
از پنجره خیره بیرون شد و با فرو خوردن بغضش از جاش بلند شد:
-باید برم طویله رو تمیز کنم کلی کارم مونده
باز هم داشت فرار می کرد، درست مثل دفعه پیش!
-نگفتید؟
ایستاده چرخید سمتم
چند ثانیه نگاهم کرد
-درست مثل الهه ای، یکدونه دخترم...!
از حرفش جا خوردم
می خواستم بپرسم چه بلایی سر الهه اومده؟ چرا این حرف و زده ولی تا به خودم بیام ننه رفته بود...!
برای خوندن قسمت اول رمان
#1 رو جستجو کنید.
این رمان زیبا را هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید👇
@dokhtare_emruzzi