163

163

hdyh

دست ایان روی دستم قرار گرفت

برگشتمو نگاهش کردم

-خواب دیدی؟

هومی گفتمو برگشتم سر جام

-چی دیدی اینبار؟

به پهلو رو به ایان چرخیدم

+همون‌ خواب همیشگی 

-چی برات‌ جدید بود؟

خودمو بهش نزدیک کردم ایان هم دستاشو دورم حلقه کرد

+اینبار فقط دوتا کشته نبود خیلی بیشتر بودن انگار کل ارتشمون مرده بودن 

ایان موهامو نوازش کرد 

بعد یه مکث کوتاه ادامه دادم

+جایگاه شاهم‌ دیدم

-خب کی اونجا بود؟

نفس عمیقی کشیدم 

+نمیشناسمش ولی همونی بود که به میا کمک کرد تا رایان رو زندانی کنه

ایان به فکر فرو رفت

بعد یه سکوت نسبتا طولانی پیشونیمو بوسید 

-بخواب فردا کلی کار داریم 

هومی گفتمو خودمو بیشتر بهش فشردم 

ذهنم پر از سوال بود 

به هر سختی که بود بالاخره خوابیدم

دوست داشتم اینبار یه خواب آروم داشته باشم 

اما انگار حالا حالا نمیتونستم راحت بخوابم 

باز خواب دیدم دارم غرق میشم

کسی که نمیذاره شنا کنم 

چشمامو باز کردم 

ایان خیلی آروم خوابیده بود 

ایان هم کم سختی نکشیده بود 

ما خیلی رو اینکه مکس رو بکشیم تمرکز کرده بودیم 

پس رایان چی؟

اون که الان صد ساله طلسمه 

باید قبل از حمله رایان رو نجات بدیم 

میتونه کمک بزرگی بهمون بکنه 

ایان رو بیدار کردم 

چشماشو باز کردو سوالی نگاهم کرد

-چیزی شده؟

+ایان باید رایان رو نجات بدیم

-الان؟ 

هوا هنوز تاریک بود و کلی راه تا صبح مونده بود 

+ایان حس میکنم اگه دیرتر بریم ممکنه از دستش بدیم 

-بذار فردا صبح بچه ها هم باشن 

پوفی کشیدم 

+ایان فقط منو تو میتونیم بریم توی آب اونا نمیتونن 

کلافه نشست روی تخت 

-باید یه نقشه بریزیم 

+من ریختم

نگاهی بهم انداخت

-کی؟

+همه چیز با میلا هماهنگ شده بهش گفتم ممکنه تو چند روز آینده بیایم اونم گفت نگهبان های سطح آب رو گمراه میکنه میتونیم بریم گفت هروقت که پامونو توی ساحل بذاریم میاد دنبالمون 

ایان خوبه ای گفتو رفت سمت سرویس بهداشتی 

وقتی برگشت حوله دستش بودو صورتشو خشک میکرد

دستی به موهاش کشید 

-من حاضرم بریم 

به سمتش رفتم و دستشو گرفتم 

به برکه ی رو به روم نگاه کردم 

میلا اومد روی سطح آب 

_منتظرتون بودم سروصدا نکنید بیاید توی آب 

با ایان رفتیم توی آب 

اینبار تبدیل شدنمون وقت کمتری گرفت 

دنبال میلا شنا کردیم 

به جای مخفی و تاریکی رسیدیم 

_من نمیدونم رایان کجاست ولی دیدم میا بار ها اومده اینجا خیلی اینجارو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم من دیگه باید برم الان از غیبتم با خبر میشن 

میلا رفتو من و ایان هم مشغول گشتن شدیم

یکی از صخره ها بنظرم خیلی عجیب بود 

به سمتش رفتمو آروم جا به جاش کردم 

همون لحظه دریچه ای باز شد 

ایان اومد کنارم 

نگاهی بهش کردم 

سرشو مطمین تکون داد 

رفتیم داخل و پشت سرمون دریچه بسته شد

Report Page