162

162


#رئیس_پردردسر 

#۱۶۲

شوکه گفتم

- متئو ما وسط ملک خانوادگیتون هستیم. 

مخئو سر تکون داد و گفت

- برای همین خیالم راحته ! اینجا کسی تردد نداره

- اما اگه یهو کسی بیاد چی؟

متئو اومد جلو 

نرم رو لیمو بوسید و گفت 

- نمیاد ... شورتتو بیرون بیار دارم منفجر میشم مارگارت 

با این حرف صاف نشست

خواست کمر شلوارشو باز کنه که صدای بوق یه ماشین از پشت سرمون مارو پروند

هر دو با تعجب برگشتیم به پشت سرمون

یه ماشین بزرگ ون مانند پشت سرمون بود و نمیتونست رد شه

متئو کلافه گفت

- این از کجا پیداش شد 

ماشین روشن کردو کمی رفت جلو تر تا اون بتونه از کنارمون رد شه

اما اون ون اومد کنار پنجره متئو ایستاد 

شیشه اش رو پائین داد

یه دختر جوون سرش از پنجره اومد بیرون و داد زد

- متئووو...

متئو شوکه گفت

- رزالین !

شیشه رو داد پائین و اون دختر تا کمر از پنجره پائینو اومدو با ذوق گفت 

- وای متئو تو اینجا چکار میکنی !؟

متّو کمی عصبی خندید و گفت

- رزالین ! سلام. انتظار نداشتم اینجا ببینمت.

رزللین خندید و گفت 

- خب .. مادرت زنگ زد گفت یه مراسم بزرگ دارین و باید بیام اینجا کیک درست کنم منم اومدم . فکر نمیکردم تو هم باشی

مائو تا حدودی عصبی خندید و گفت 

- ام... خب ... با دست به من اشاره کرد و گفت

- ایشون مارگارت همسرمه و این مراسم بزرگ هم مراسم ازدواج ماست 

انتظار داشتم رزالین با اینهمه شور و شوق الان کلی احساس نشون بده

اما یهو انگار خشک شد

سرشد کمی خم کرد و هنگ به من نگاه کرد

Report Page