162
دختر امروزی
به قلم نارسیس
پارت162
آدرس پیج اینستاگرام:
narsis.romance
داشتم به بیرون نگاه می کردم که یاسی چیزی بهش گفت و همزمان اون مرد هم چرخید سمتم و نگاهش به من افتاد...!
یهو دست و پام لرزید و مثل کسایی که که خلافی مرتکب شدن استرس به جونم افتاد
خودم و کنار کشیدم و لب گزیدم
اینجا محیط روستایی بود
دیدن من تو این وضع درست نبود
البته به تیپ و قیافه اون مرد نمی خورد اهل اینجا باشه.
تو دلم به خودم لعنت فرستادم و با خودم گفتم
الان یارو با خودش فکر می کنه چقدر فضولم که فالگوش ایستادم
تو همین فکرا بودم که تقه ای به در خورد
نفس گرفتم و صدام و صاف کردم:
-بله
-الهه جون میای بیرون
صدای یاسی بود.
-آره عزیزم الان میام
شالم و برداشتم و رو سرم انداختم
دستی به تونیک تو تنم کشیدم و مرتب کردم. بیرون رفتم و باز با اون جفت نگاه عجیب چشم تو چشم شدم
-سلام
چند ثانیه مکث کرد
انگار من و می دید ولی جای دیگه ای سِیر می کرد
به خودش که اومد گفت:
-ننه جون می گفت دنبال کار می گردی
ابروم بالا انداختم
-بله
-دنبال چه کاری هستی؟
-هر کاری باشه انجام می دم
-به کامپیوتر واردی؟
چشمام برق زد:
-معلومه که هستم
سر تکون داد
-به عباس می سپرم فردا بیارتت یه سر رستوران یکی و می خوام حساب کتابای مالی و انجام بده از پسش بر میای؟
انگار باورم نمی شد
خدا جون واقعیته؟
به همین سادگی یه پناهگاه برای موندن و یه کار برای زندگی کردن پیدا کردم؟
اشک تو چشمام جمع شد
ولی خودم و نباختم
لبخند زدم:
-همه تلاشم و می کنم
باز هم خیره به من فقط سر تکون داد.
رو به یاسی چرخید:
-ننه اومد بگو اومدم و نبود. فردا سبزی رو بده عباس بیاره خودش این همه راه و نیاد
یاسی قری به خودش داد و چشم بلندی گفت
با یاسی خداحافظی کرد و رو به من فقط به نشونه خداحافظی سر تکون داد
ته دلم خوشحال بودم
باورش سخت بود
یهو یه فرشته تو زندگیت پیدا شه و مسیر زندگیت و بسازه!
ولی حیف که آینده مشخص نیست و نمی دونیم چه روزهایی و برامون رقم زده
با صدای یاسی از فکر در اومدم که گفت:
-
برای خوندن قسمت اول رمان
#1 رو جستجو کنید.
این رمان زیبا را هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید👇
@dokhtare_emruzzi