162

162

hdyh

همه چیز آماده بود 

به ارتش رو به روم نگاه کردم 

ارتشی که پر از سوکوبوس و اینکوبوس بود 

همشون با فاصله از هم ایستاده بودند 

سمت چپ پر بود از اهریمن هایی که به فرمان نیک بودند 

سمت راست پر از فرشته هایی که به فرمان سیندی بودند

سرزمین بی طرف پر از موجودات ماورایی شده بود 

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد 

هر پنج نفرمون به سرباز ها نقشه رو توضیح دادیم 

کار هایی که باید انجام بدن رو مشخص کردیم 

ما همه باهم دشمن بودیم 

ولی الان یه هدف مشترک داشتیم

مکس برای هممون مشکل ایجاد کرده بود 

فرشته ها عدالت میخواستند 

ما انتقام 

اهریمن ها هم سال ها منتظر روح خبیث مکس توی جهنم بودند

ارتش خیلی عظیمی داریم

قرار بر این شد سه روز دیگه حمله کنیم 

سراسر سرزمین بی طرف پر از چادر شد 

هیچکس به سرزمینش برنگشت 

همه باهم مبارزه میکردند 

ایان با افرادش داشت صحبت میکرد بعد از مدتی اومد سمت کلبه  

تا رسید بهم سوالی که توی ذهنم بود رو ازش پرسیدم

+ایان مکس میتونه پرواز کنه؟

نگاهی بهم کرد 

-آره جادوش وجود داره منم امتحان کردم 

اهانی گفتم و به منظره ی نبرد خیره شدم 

همه مشغول بودن 

یکی سلاح هارو تیز میکرد  

یکی مبارزه 

ایان خواست برگرده داخل که دستشو گرفتم

برگشتو سوالی نگاهم کرد

+میخوام باهات مبارزه کنم

لبخندی کنج لبش نشست 

-منتظرش بودم اما بذار یه لیوان آب بخورم انقدر حرف زدم دهنم خشک شده

سری تکون دادمو باهم رفتیم داخل 

سیندی ،باربارا ،نیک و اسکار دور میز نقشه بودن 

داشتند همه جوانب رو برسی میکردند 

ما تعداد دقیق جادوگر هارو نمیدونیم

اینکه چقدر قدرتمندند و چه کارهایی ازشون برمیاد

همه سخت درگیر بودند

ایان نفسی تازه کرد و اشاره کرد که برگردیم بیرون 

بال هامو باز کردمو گارد گرفتم 

قبل از اینکه ایان به خودش بجنبه بهش حمله کردمو پریدم 

ایان خندیدو بال هاشو باز کردو پرید 

حالا روبه روی هم قرار داشتیم 

ایان با جادوش حمله کرد

من برای خودم سپری از یخ درست کردم 

به هم فرصت نمیدادیم و مدام حمله میکردیم 

خواستم کمی ازش فاصله بگیرم 

اما انگار توی مشت کسی بودم 

به ایان نگاه کردم که خنده ی مرموزی داشت 

پس یکی از جادو هاش بود 

قطره های آب دورم معلق شدند 

همه با شدت به ایان برخورد کردند 

همین باعث شد تا ولم کنه 

باز همه چیز رو از سر گرفتیم 

خیلی جاها مبارزمون مبارزه ی تن به تن میشد 

قدرت ایان خیلی بیشتر از من بود

انقدر سرگرمو درگیر هم بودیم که متوجه نشدیم همه دارن مارو نگاه میکنن 

وقتی متوجه شدیم که از خستگی به نفس نفس افتادیم 

نگاهی به اطراف کردم 

چشمای زیادی خیره به ما بود 

همشون متعجب بودند

یکی از اینکوبوس نزدیک شد و به ایان احترام گذاشت 

/شاه من این قدرتی که دارید چه قدرتیه؟ 

ایان بلند و رسا جواب داد

-همه ی شما میدونید که من دورگه هستم همه فکر میکردیم دورگه ی انسان و اینکوبوسم ولی مشخص شد دورگه ی جادوگرواینکوبوسم 

همهمه بلند شد 

بچه ها از کلبه بیرون اومدند 

باز همون شخص سوال پرسید

/این سکوبوس کیه؟

ایان اینبار با غرور جوابشو داد

-ایشون جفت من،ملکه ی شما هستند

تمام اینکوبوس ها ادای احترام کردند و خوشحال بودند 

یکی از سوکوبوس ها جلو اومد 

=منظورتون از جفت چیه؟

خدای من پاک فراموش کرده بودم که هیچ کسی تو سرزمین ما از جفت خبر نداره 

بعد از پرسیدن سوالش هنه جا سکوت شد

انگار برای همه عجیب بود که یکی نمیدونه جفت بودن چیه

باربارا سکوت رو شکست 

همه چیز رو توضیح داد 

دلیلش برای اینکه چرا جفت بودن رو غدقن کرده 

همه چیز رو گفت 

بعد از تموم شدن حرف های باربارا باز همه ی نگاه ها برگشت سمت ما 

همون سوکوبوس پرسید

=شما هم دورگه اید؟ 

نگاهی بهش کردم 

+من دورگه ی اینکوبوس و پری دریاییم 

همه شوکه شده بودند چیز هایی براشون گفته شده بود که هیچوقت فکرشو نمیکردند

بچه ها افرادشون رو پراکنده کردند 

همه باز به کاری مشغول شده بودند

برگشتیم داخل 

واقعا نبرد سختی بود 

اما الان تقریبا میتونستم بفهمم از چی باید استفاده کنم 

روی کاناپه ولو شدم و ایان هم خودشو کنارم انداخت 

همه اومدند تو 

_خوب همدیگه رو آش و لاش کردینا 

به این حرف نیک خندیدیم 

راست میگفت نگاهی به ایان کردم 

بدنش رد کبودی داشت 

مطمئنم منم همینجوری شدم 

وقتی لیوان آبمیوه جلوم قرار گرفت 

دلم میخواست بمرم بغل سیندی 

اما اول آبمیومو خوردم

بقیه ی روز بچه ها همش به سربازهاشون سر میزدن 

همه چیز رو به راه بود 

دیگه هوا تاریک شده بود 

کل سرزمین بی طرف تو سوکوت مطلق بود 

همه خواب بودند 

دیگه از اون هیاهوی بعد از ظهر خبری نبود 

بچه ها تک تک به اتاقاشون رفتند 

منو ایان هم رفتیم توی اتاقمونو روی تخت دراز کشیدیم 

خیلی سریع خوابم برد

بازم همون خواب تکراری 

جسد سیندی و نیک کنارمون 

منو ایان در حال نبرد 

اما اینبار فقط سیندی و نیک نبودند 

همه جا پر از جسد شده بود 

اینبار کسی که رو تخت پادشاهی نشسته بود رو دیدم 

از خواب پریدم

Report Page