161
از گوشه چشم نگاهش کردم
لبخند معصومی رو لبش بود
نفس عمیق کشیدم و گفتم
- آره خیلی مهربونه ... گاهی بیش از حد...
خاطرات قدیم تو ذهنم مرور شد
کسی چمیدونه ...
شاید یک روز منم برای ترنم از مادرم گفتم .
دیگه رسیده بودیم
پارک کردمو پیاده شدم که ترنم گفت
- حالا نوبت توئه از مهمونی عمارت بگی
دکمه آسانسور زدمو تو آینه تسانسور بهش خیره شدم و گفتم
- آره ... میای تونه من ؟
ابروهاش بالا پرید که خندیدم و گفتم
- چیه ؟ نکنه میخوای وسط راهرو بشینیم برات بگم .
اخم الکی کردو گفت
- نخیر... فردا که تعطیله. صبح بریم پیاده روی برام بگو
مشکوک نگاهش کردمو از آسانسور خارج شدیم
جلو در واحدش ایستادیم و گفتم
- باشه ... اما فکر میکردم مشتاق تر باشی برای شنیدن حرفام
کلیدشو انداخت تو در و گفت
- مشتاق هستم ... اما از تو میترسم .
با این حرفش ناخداگاه خنده ام گرفت
درو باز کردو تو قاب در ایستاد
برگشت سمتمو دستاشو به کمر زد
لبخندی که رو لبم اومده بودو سعی کردم جمع کنم و گفتم
- پس از من میترسی ! چرا اونوقت ؟
- با این حرکت های یهویی که جدیدا میزنی ...
نذاشتم ادامه بده. خم شدمو بازم یهویی لب هاشو بوسیدم ...