161

161


همین یه شانسو داشتم برای بودن باامیر...

اگه این دفعه هم همه چی بهم میخورد دیگه نمیتونستم هیچیو درست کنم 


سرمو به بالشتک صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم 


کاش بگذرن این روزا ...

ماشینو روشن کردم و راه افتادم 

هنوز هیچی مشخص نبودباید طبق برنامه ای که از قبل داشتیم‌پیش برم 


ماشینو پادک کردم و پیاده شدم لباسامو برداشتم و زنگو فشردم


دستام از شدت استرس میلرزیدن 

نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم 

+....سلام بابابزرگ 

_...سلام دختر خوش اومدی 

+....مرسی من برم وسایلمو بذارم تواتاق 


_...باشه بعدبیا صحبت کنیم 

+...باشه 

لباسارو آویزون کردم یه لیوان آب برداشتم و خوردم


باورم‌نمیشد این اتفاقا داشت توزندگی من میفتاد

شبیهه یه فیلم شده بود که نویسندش خیلی ناشیانه همه چیو داشت قاطی میکرد


_....اومدی دختر؟ 

+...دارم میام


روبروش نشستم و گفتم

+....جانم چیزی شده؟

_....ساعت چند میان؟

+....به مامان گفتن ساعت ۵و۶میرسن 

_....خیله خب چندساعتی وقت داری برو بالا استراحت کن رنگو پریده 


+....نه من خوبم 

_....برو استراحت کن که بهتر شی

Report Page