160
ترنم زیر لب گفت
- مامانم عاشق آهنگ های داریوش بود ...
اینو گفتو سرشو تکیه داد به صندلی ماشین و چشم هاشو بست.
ناخداگاه پرسیدم
- چرا راجب مامانت دوست نداری حرف بزنی؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش فرار کردو جواب داد
- چون نمیتونم...
- منظورت چیه؟
اینبار بغضش کاملا مشهود بود و گفت
- تواناییشو ندارم امیر... هیچوقت راجبش با کسی حرف نزدم . برام حرف زدن راجبش سخته ...
حالا اشک هاش به وضوح سرازیر شده بودن
کنار خیابون پارک کردمو دستشو تو دستم گرفتم
چشم های خیس از اشک و سرخ شده اش رو باز کردو نگاهمون گره خورد که گفتم
- میدونم منظورت چیه ... اما مطمئن باش اگه کم کم راجبش صحبت کنی حالت بهتر میشه.
سری تکون داد و نگاهشو ازم گرفت
اشک هاشو پاک کردم و گفتم
- میشه دیگه گریه نکنی ؟ اشکات عصبیم میکنه ؟
شوکه نگاهم کرد
اما سر تکون دادو چشم هاشو سریع پاک کرد .
دوباره ماشینو روشن کردم و حرکت کردیم.
حالا دیگه میدونستم ترنم اگه روزی راجب مادرش با من حرف بزنه ...
یعنی واقعا منو به قلبش راه داده .
با صدای ترنم از افکارم جدا شدم که پرسید
- مامانت به نظر مهربونمی اومد ... خیلی عاشقانه نگاهت میکرد...