160

160


دختر امروزی

به قلم نارسیس

پارت160

آدرس پیج اینستاگرام:

 narsis.romance 

 

نیم ساعتی می شد که رو ایوون خونه نشسته بودیم

عباس با دخترک به مرغ و خروس های تو حیاط دون می دادن و من هم نگاهشون می کردم.

همه چیز برام عجیب بود

حتی خودم و تصمیم های یهوییم!

نمی دونم از کی اینقدر بی فکر شده بودم شاید از همون روزی که علی و برای زندگی انتخاب کرده بودم.

با صدای باز و بسته شدن درب آهنی تکونی خوردم

عباس و دخترک که اسمش یاسمین بود و یاسی صداش می زدن به سمت پیرزنی که وارد شده بود رفتن

حدس زدن اینکه همون ننه ای که ازش می گفت باشه سخت نبود

از جام بلند شدم

رو پله های انتهایی ایستادم و دیدم که عباس باهاش داره حرف می زنه

به من رسیدن و با دیدن من نگاهی دقیق بهم انداخت

-سلام

-سلام مادر

کفشاش و از پاش در آورد از چندتا پله ی ورودی بالا رفت و همزمان به لهجه شیرین شمالی چیزی گفت که برام واضح نبود

عباس هم جوابش و به همون گویش داد و ننه چرخید سمتم:

-چرا ایستادی ننه، بیا بالا

لبخند کمرنگی زدم

پشت سرشون وارد خونه شدم

چیدمان خونه سنتی و جالب بود

همگی نشستیم و ننه گفت:

-عباس می گفت دنبال خونه می گردی

سر تکون دادم:

-بله

-خانوادت می دونن که تو شهر غریبی؟

سرم و زیر انداختم، بغض تو گلوم نشست.

با صدای گرفته لب زدم:

-خانواده ندارم!

سکوت شد.

صدای آهی که از میون لب هاش بیرون اومد و شنیدم:

-انتهای حیاط یه چاردیواری نقلی هست. قبلا یه زن و شوهر جوون می نشستن، اونا که رفتن دیگه دل و دماغ اینکه کسی و جاشون بیارم نداشتم

سرش و چرخوند و رو به عباس گفت:

-تو چرا اینجایی هنوز، برو به کار و بارت برس

عباس تو گلو خندید و از جاش بلند شد:

-ننه جدیدا خوب ما رو می پیچونیا

به زبان محلی بهش چیزی گفت و عباس با خداحافظی رفت.

معذب بودم

نمی دونستم چیکار کنم

-یاسی پاشو دو تا لیوان چای خوش عطر بیار

یاسی چشم کشیده ای گفت و رفت

من موندم و زن رو به روم

نگاه دقیقی بهم انداخت

-عباس می گفت هیچکی و اینجا نداری

-درست گفته

-آخه مادرجان نمی گی تو این جامعه گرگ خودتو در به در کردی گیر یه آدم ناجور میوفتادی چی؟

اشک تو چشمام جمع شد

فقط نگاهش کردم

انگار حال خرابم و فهمید

سر تکون داد:

-معلوم نیست چی کشیدی که اینجور چشمات پرآبه

یاسی با دو تا لیوان چای برگشت

-بخور مادر امشب و اینجا بمون فردا صبح خروس خون پاشو یه دستی به خونه پایین بکش پ، خیلی وقته خالیه گرد و خاک نشسته روش

لیوان چای و از یاسی گرفتم

رو به ننه لب زدم:

-اجاره ش چقدره؟ نیاز به قولنامه نیست؟

خندید:

-اجاره؟ نه دِتِر جان اجاره می خوام چیکار، اون خونه خشک و خالی اونجا افتاده میای اینجا یه هم صحبت هم من پیدا می کنم

برام عجیب بود

ابن همه مهربونی، این همه لطف، همش واقعیه؟ یعنی باور کنم خواب نمی بینم؟

باز هم اشکام پشت پلکم جمع شد

پلک زدم و یه قطره اشک از گوشه چشمم ریخت

خدایا این بار و دیگه زمینم نزن

هربار یکی از راه رسید و واسطه خیر زندگیم شد به طرز بدی زمینم زد

-چرا گریه آخه؟

بغض امونم نداد

-از رو بدبختی!

لیوان چای نیم خوردش و پایین گذاشت

-همه آدما مشکلات دارن، باید راه کنار اومدن با مشکلاتمون و بلد بشیم اونوقته که دیگه هیچ مشکلی نمی تونه باهامون در بیوفته.

نگفتی بهم اسمت چیه؟

بغضم و فرو خوردم:

-الهه

حس کردم رنگ نگاهش غمگین شد.

آه سردی کشید

چند ثانیه نگاهم کرد و بدون گفتن چیزی پا شد و از اتاق بیرون رفت

نفهمیدم یهو چه اش شد

ولی انگار یاد کسی افتاده بود

اشک رو گونم و پاک کردم و بلند شدم

خواستم پشت سرش برم که صدای یاسی و شنیدم:

-اسم مامان منم الهه بود...!


خوشگلا این هم یه پارت طولانی از من😘😘 


برای خوندن قسمت اول رمان

#1 رو جستجو کنید.

این رمان زیبا را هر روز در کانال دختر امروزی بخوانید👇

@dokhtare_emruzzi

Report Page