16

16


سریع تر دوئیدم که یهو دستس دورم حلقه شدمو متوقفم کرد 

هارولد بودو سریع گفت

- وایسا هانا... تو اشتباه متوجه شدی... بابا فقط نگرانه 

بدنم میلرزید 

هارولد ولم نکردو گفت 

- اینا حساست های پدرانه است... همه ما به انتخاب تو احترام میذاریم 

اشک هام دیدمو تار کرده بودو گفتم

- اما بابا طوری راجع به من حرف زد که انگار مه یه دختر احمق و خرابم ...

صدای بابا از پشت سر هارولد اومد

- اصلا اینطور نیست هانا... من فقط نگرانم چون تو کم سنی ...

کلافه گفتم 

- اما من انقدر عقلم میرسه که بتونم جلو بالا اومدن شکممو بگیرم 

بابا شرمنده نگاهم کردو گفت

- من تو عصبانیت یه چیزی گفتم... بیاین بریم خونه... معذرت میخوام هانا... حرفام درست نبود... من حق انتخابو به خودت میدم 

نفس خسته ای کشیدم

اشکمو پاک کردم

دوست داشتم بپرسم اصلا چرا یهو یاد این حرفا افتادین که هارولد گفت 

- اصلا بعد تموم شدن امتحان های هانا دعوت عثمانو قبول میکنیم و میریم مصر ... اینجوری خیلی بهتره ... خودمونم هستیم. خانوادگی وقت میگذرونیم

بابا بی حوصله گفت 

- باشه باشه... بسته دیگه راجع بهش صحبت نکنیم 

هنگ نگاهم بینشون چرخید که هارولد گفت 

- باشه... من زنگ میزنم به عثمان از دلش در بیارم 

ناخداگاه گفتم 

- چیو ؟

بابا کلافه گفت 

- بسه ... من دیگه دوست ندارم این بحثو بشنوم 

هارود با سر به من اشاره کرد هیچی و به خونه رسیدیم

مامان نگران بغلم کردو بوسید 

با هم رفتیم داخل و بابا گفت 

- میشه حالا در آرامش شام بخوریم ؟

از زبان عثمان 

به اسم هارولد رو صفحه گوشی نگاه کردم

سه روز گذشته بودو به نظرم زمان کافی بود برای تصمیم گیری اونا

مخصوصا که نامه عقب افتادن باز پرداخت های شرکتشون رو هم براشون ارسال کرده بودم

حالا میدونستن من چقدر جدی ام 

گوشی رو اینبار جواب دادم و گفتم 

- اگه میخوای از من زمان بیشتری برای باز پرداخت هاتون بگیری هارولد باید بگم ممکن نیست 

با اضطراب خندید و گفت 

- نه نه ... قضیه این نیست ... راجع به سو تفاهمی که پیش اومده 

- کدوم؟

با این حرفم ساکت شد

حس کردم جا خورده 

سریع گفت 

- اون روز که گذاشتی و رفتی 

پوزخند زدمو گفتم 

- من نذاشتم برم... شما عملا 

پرید وسط حرفمو گفت 

- بسه عثمان... این یه حس پدرانه بود اینجا عادیه تو یهو قاطی کردی... بعدش من زنگ زدم بهت بگم پدرم گفته حق انتخاب با هاناست . هرچی اون بخواد

لبخند زدم 

خوبه تا اینجا که خوب پیش رفتیم 

با همون لبخند گفتم 

- خب؟

- خب هیچی... شما با هم وقت بگذرونین البته اگه هانا موافق باشهکه خب ظاهرا هم موافقه. بعدش هر جور تصمیم گرفتین 

لبخندم بزرگتر شد

اما نذاشتم هارولد متوجه شه و گفتم 

- خوبه... پس من فردا شب میام دنبال هانا برای شام بریم بیرون

۱۶

Report Page