#16

#16


ساعتای ده بود که شام خوردیم.

ظرفا رو جمع کردم و رفتم توی اتاقم

از سوپی که پختم زیادش موند

هنوزم نمی‌دونم سوپ چه ربطی به خونه خان داره!

برقو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم

هندزفریمو به گوشیم وصل کردم و آهنگ careless Whisper رو پلی کردم

صدای پسر جوونی که ازم کمک میخواست توی سرم اکو شد

اون مکان...اون دریاچه...اون آبشار...

نمی‌دونم چرا احساس نزدیکی به اون مکان داشتم!

ناخودآگاه پروانه روی دستمو لمس کردم و لی لی رو صدا زدم

بعد از چند دقیقه صدای لی لی رو کنار گوشم شنیدم

سرمو چرخوندم سمت صدا و لی لی رو دیدم که کنار گوشم وایساده بود

«نمیشه انقد مرموز و یهویی نیای؟!»

لی لی آروم خندید

«باشه...! حالا چرا منو صدا زدی؟»

لی لی گفت و نشست کنار صورتم

«خودمم نمیدونم چرا صدات زدم!»

لی لی ابروهاشو بالا داد

«راستی نمی‌خوای بهم بگی چرا باید سوپ حاضر کنم؟»

لی لی آروم خندید

«نگران نباش...تو فقط فردا از کوچیک ترین موقعیتی هم که گیرت اومد استفاده کن که بتونی بری توی خونه!»

باشه ای گفتم و به لی لی زل زدم

بدون اینکه خودم بخوام ناخودآگاه گفتم

«اونجا چه شکلیه؟»

«کجا؟»

«جایی که توش زندگی می‌کنی!»

لی لی نفس عمیقی کشید

«اونجا فوق العاده‌اس..‌. آبشار وقتی از بین شکاف کوه پایین میاد میتونم بگم اون لحظه‌اس که احساس زنده بودن میکنی...!»

لبخندی زدم

«بجز شما کیا اونجا زندگی میکنن دیگه؟»

«بجز ما... هرچیزی که فکرشو کنی اونجا می‌تونه زندگی کنه...!»

«آدمایی که در طول روز اونجا رفت و آمد میکنن اذیتتون نمیکنن؟»

«اونا نمیتونن ما رو ببینن...پس مشکلی پیش نمیاد!»

«اهریمن الان توی تنگه ‌اس؟»

«اون همه جا هست...!»

«مگه میراث و ثروت شما چقدره که اون بخاطرش داره شماها رو می‌کشه؟»

لی لی آهی کشید

«میدونی آتوسا همه چی طلا و جواهرات نیست...! ثروت و میراث ما در اصل چیزیه که هستیم!»

«منظورت چیه؟»

«منو ببین...من وقتی بدنیا اومدم با جادو بدنیا اومدم...این جادو توی وجودمه...و همه پری‌ها...از روزی که ما زندگی کردیم هممون با جادو توی وجودمون بدنیا اومدیم اما برات سوال شده این جادو از کجا میاد؟»

«داری میگی اون جادوی شما رو میخواد؟»

«اون میخواد اونقدر قوی بشه که بتونه همه جا رو بگیره و همه موجودات رو به اطاعت از خودش مجبور کنه!»

پوفی کردم

«اینا خیلی پیچیده‌اس!»

لی لی سر تکون داد و هیچی نگفت

تا چند دقیقه بینمون سکوت بود

«میخوای ببینیش؟»

«چیو؟»

«تنگه رو!»

«الان؟الان که نمیتونم بیام! من نه وسایل کوه نوردی دارم نه میتونم این وقت شب بزنم بیرون!»

«به هیچکدومش احتیاج نداری!»

لی لی پرواز کرد سمت بالا و با دستاش یه دایره کشید و یه دریچه طلایی درست کرد

«بیا تو!»

نشستم سرجام و چشمای گرد شده نگاش کردم

«تو این؟!»

«آره بیا تو!»

«مامان و بابام می‌فهمن اگه تو اتاقم نباشم!»

«نمیفهمن نگران نباش! فقط بیا تو!»

آب دهنمو قورت دادم و از تخت اومدم پایین و رفتم روبرو دریچه طلایی که روبروم بود

«چطوری باید این کارو کنم؟»

«اینطوری!»

لی لی درحالیکه میخندید اینو گفت و هولم داد توی دریچه!

جیغ بلندی کشیدم و چشمامو بستم

باد محکم به صورتم میخورد و تموم بدنم یخ کرد

خودمو محکم بغل کردم و آماده برخورد آب سرد با بدنم شدم

آب روانی که زیرم جریان داشت حس میکردم ، اما حس میکردم هنوزم تو هوا معلقم!

چشمامو آروم باز کردم و خودمو معلق دیدم درحالیکه آب دریاچه به شکل یه دست بالا اومده بود و منو تو هوا نگه داشته بود!

از بالا به پایین نگاه کردم که چقدر فاصله داشتم با زمین!

صدای خنده لی لی رو شنیدم که با فاصله ازم وایساده بود و میخندید

«لی لی منو بیار پایین!!!»

لی لی بلندتر خندید

«این کار من نیست... کار اونه!»

اینو گفت و به آب دریاچه اشاره کرد

دستامو روی آب دریاچه که به شکل دست بود گذاشتم

«خواهش میکنم منو بذار پایین!!!»

دست به سمت پایین حرکت کرد و منو روی خشکی گذاشت

به لباسام نگاه کردم که کامل خیس شده بودن!

لی لی توی فاصله یه متریم وایساده بود و داشت میخندید

نگاش کردم و بلند گفتم

«لی لی مگه دستم بهت نرسه...!»

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page