#16

#16

Negar

«اینو همیشه به خاطر بسپار که تو میتونی صلح و آرامش رو به همه برگردونی...!»

زانوهامو بالا آوردم و بغلشون کردم

سرمو روی زانوم گذاشتم و به چوب دستی دامون که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت خیره شدم

این زندگی نبود که من میخواستم

اصلا من چطوری به اینجا رسیدم؟

مرگ کسایی که از جونم برام باارزش تر بودن... پیدا شدن سروکله خون‌آشام و موجودای عجیب و غریب توی زندگیم...و جادوگر از آب درومدن تنها دوستم!

چشمامو رو هم گذاشتم

من دیگه از این بازی خسته شدم!

«افرا حالت بهتره؟»

بدون اینکه چشمامو باز کنم سرمو به نشونه آره تکون دادم و امیدوارم بودم که تنهام بذاره

«خوبه چون باید باهات حرف بزنم!»

«الان نه مایا!»

«چرا دقیقا الان وقتشه! ما وقت نداریم چندین روز بشینیم اینجا و عزاداری کنیم!»

سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم

«اگه مشکلی با این موضوع داری میتونی بری پی همون کارای جادوگریت چون تو اون کسی نیستی که یکی دیگه از عزیزاشو از دست داده!»

مایا بهم نزدیک تر شد و دستی به صورتش کشید

«افرا من درکت میکنم...»

عصبی داد زدم

«نه نمیکنی!»

«همونقدری که دامون واسه تو عزیز بود واسه ما هم بود بذار اینو بهت یادآوری کنم که ما اونو خیلی وقت پیش قبل از تو می‌شناختیم پس اگه قرار باشه کسی بیشتر ناراحت باشه اون ماییم!»

چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم

«افرا هر دقیقه که ما بیشتر اینجا بمونیم اونا زودتر میتونن پیدامون کنن باید از اینجا بریم!»

موهامو گذاشتم پشت گوشم و از جام پاشدم

«بذار پیدا کنن این دقیقا چیزیه که من می‌خوام!»

مایا عصبی داد زد

«چرا متوجه نیستی هر تصمیم مسخره ای که میگیری فقط داری به اطرافیات اسیب میزنی! امشب اگه مثل دیوونه ها تنهایی حمله نمی‌کردی اونجا الان دامون اینجا بود لطفا برای یه بارم که شده انقد خودخواه نباش و به حرفام گوش بده!»

حرفاش مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت و این موضوع که من باعث شدم اون بلا سر دامون بیاد دردم و غممو دو برابر میکرد

اشکی آروم از چشمم چکید

«فکر می‌کنی من از این وضعیت خوشحالم؟ من هیچوقت نمی‌خواستم به دامون آسیب بزنم نمی‌خواستم هیچ کس آسیب ببینه! من فقط نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد همه چی سریع اتفاق افتاد انگار تک تک آدمای توی اون خونه توی مغزم بودن و همشون مدام داشتن تو سرم تکرار میکردن که برم اونجا من هیچ کنترلی رو فکر و بدنم نداشتم...»

مایا اومد سمتم و شونه هامو گرفت

«برای همینم میگم که باید زودتر بریم! بریم جایی که بتونیم بهت کمک کنیم...جایی که امن باشه.‌‌..جایی که بتونی رو خودت کار کنی و فکرتو جمع و جور کنی...جایی که بتونی به هدفی که براش ساخته شدی برسی!»

صورتمو با دستام پوشوندم

«نمیدونم...من دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم...»

مایا دستامو از رو صورتم کنار زد

«افرا ازت یه سوال میپرسم و بهم راستشو بگو...هنوزم منو دوست خودت میدونی؟ هنوزم بهم اعتمادی داری؟»

به چشمای سبزش نگاه کردم

من تمام عمرم با این دختر بزرگ شدم

چطور میتونم کنارش بذارم...

«معلومه که آره... بیشتر از همه اطرافیام بهت اعتماد دارم!»

«پس باهام بیا...می‌دونم همه اینا برات تازگی داره و عجیبه...می‌دونم گیج شدی و توقع نداشتی که منو توی این وضعیت ببینی اما بهت قول میدم همه چی رو کامل برات توضیح میدم فقط بیا از اینجا بریم!»

نفس عمیقی کشیدم و به صورتش خیره شدم

میدونستم دیگه برای عقب کشیدن از این ماجراها دیر شده...من بیشتر از حدم پا توی این قضیه ها گذاشتم...

«باشه باهات میام...ولی باید بهم یه قولی بدی!»

«چه قولی؟»

«من هنوزم قاتل رایانو می‌خوام... باید کمکم کنی بگیرمش!»

مایا سری تکون داد

«مطمئن باش هرکس به سزای اعمالش میرسه...!»



http://telegram.me/royashiriiin

Report Page