16.lili's angel.‹‹ملیسا همه چیز رو زیبا میدید. تا جایی که میشد، به همه کمک میکرد و عاشق شغلش بود. آموزش دادن به بچههای پنج تا هشت سال باعث لبخند زدنش میشد و شیرین زبونیهاشون رو میپرستید. ملیسا برای آینده، برنامههای زیادی داشت که یک بازیگر به نام شدن هم جزئی از اینها بود. برخلاف دید ملیسا به جهان، دنیای ما پر از کثافت و لجنه و این حقیقت به بدترین شکل ممکن به دخترک بیچاره ثابت شد. شب تولد بیست و سه سالگیش بود، همه از وجود دخترک خوشحال و متشکر بودن. همه، بجز بهترین دوست ملیسا. دختری که بعد خاموش شدن چراغها آمپول هوا رو توی گردن ملیسا فرو کرد، فقط چون عاشق دوست پسر پرفکت و پولدارش بود!››He holds me in his big arms, drunk and I am seeing stars.