16

16

کوارار

کوازار ۱۶

قبل از آترین از اتاق خارج شدم.

بنیامین و رابین وسط دور و غبار ایستاده بودن‌.

آترین از کنارم رد شد .

خودشو به پسر ها رسوندو گفت 

- خدای من... بنیامین ... تو چکار کردی 

بنیامین دود دورشو تکوند .

عقب رفتو گفت 

- من فقط خواستم یکم ذهنشو دست کاری کنم . اما یهو کل سیستم ها ترکید!!!! 

رابین هم در حالی که کیس و متعلقات سالم کامپیوتر رو عقب میکشید گفت 

- چرا سطح انرژیش انقدر بالاست!!!! 

عصبی به سمتشون رفتم 

آترین دختره رو با صندلیش عقب کشیدو گفت 

- چون دیشب دقیقا تو هسته انرژی بوده‌. آخه چرا قبل هر کاری یه مشورت نمیکنین!

بنیامین شاکی گفت

- تو چرا زودتر نگفتی!؟

آترین دستشو به کمر زدو شاکی تر جواب داد

- چون کسی ازم نپرسید 

رابین هم خواست به بحثشون وارد شه که عصبی تقریبا داد زدم

- کافیه ... 

هر سه ساکت شدن و سریع برگشتن سمتم . 

گاهی واقعا به سن هر سه شک میکردم! 

انگار نه انگار هم سن این دنیا بودن!

نفس کلافه ای کشیدم.

به دختر بی هوش رو صندلی اشاره کردمو گفتم

- آترین ... دختره رو برگردون همونجایی که ازش اومده ... بنیامین سیستمو بازسازی کن... رابین تو ...

آترین پرید وسط حرفمو گفت

- بس کن سام ... ما به این دختره نیاز داریم

پسر ها آروم سر تکون دادن.

امروز خودم عصبی بودم.

حمله ها زیاد شده بود و سر نخ ها کم !

اونوقت آترین و پسر ها هم رو اعصابم میرفتن 

چشم هامو بستم و یه نفس عمیق و آروم کشیدم تا خودمو کنترل کنم 

آترین متوجه حالم شد و نگران گفت

- باشه... باشه... من میبرمش خونه.... اما برای الان... خب؟ وقتی آروم شدی در موردش تصمیم میگیریم !

چشم هامو باز کردمو داد زدم 

- نه ... این آدمیزادو میبری خونه اش و حافظه اش رو پاک میکنی... 

به سمت آترین رفتمو شمرده شمرده گفتم

- هنوز انقدر ضعیف نشدم که نیاز به کمک یه انسان داشته باشم !

نگاهم تو صورت شوکه هر سه چرخید.

میدونن من چه حسی به انسان ها دارم! 

اونوقت ...

با تاسف به هر سه نگاهی انداختم و بدون اینکه بهشون فرصت بدم از ساختمون خارج شدم .

نور خورشید و جریان هوا مثل یه موج آرامش حالمو بهتر کرد.

به آسمون نگاه کردم.

دیگه چیزی تا پایان نمونده ...

از رو تراس پائین پریدم تا برم سمت دستگاه های پشت خونه که آترین اومد پشت سرم.

فکر کردم دختره رو داره میبره

اما دستاش خالی بود 

سابقه نداشت اینجوری جلوم وایسه 

بهش توجه نکردم و به راهم ادامه دادم که صدام کرد 

- سام...

بهشتوجه نکردن و از کنار خونه رد شدم

آترین پشت سرم اومد و گفت

- سام ...

کلافه برگشتم سمتشو گفتم 

- میشه قبل از اینکه واقعا از کوره در برم تمومش کنی؟ نمیخوام بلایی سرتون...

چشم هاش مثل همیشه نبود .

ترسشو حس میکردم .

اما چشم هاش چنان غمگین و پر از التماس بود که باعث شد سکوت کنم.

از سکوتم استفاده کرد . یه گام اومد جلو تر و گفت

- سام... آوردن اون دختر بخاطر ضعف تو یا کس دیگه ای نیست ...

بازم نگاهش کردم.

یه قدم دیگه جلو تر اومد

موهای سرخش زیر نور خورشید دم غروب مثل شعله های آتیش میدرخشید.

رو به روم ایستاد

نفس گرفتو لب زد

- سام ... ما خسته شدیم ... بیشتر از این نمیتونیم ...

نگاهش کردم 

حرفی که شنیدم باورم نمیشد...

آترین و اعتراف!

به ضعف!

کلافه دستی بردم تو موهامو گفتم 

- میخوای بگی اون توانایی داره که شما ندارین؟

سر تکون دادو گفت

- اون تو یه هفته این رد یاب لعنتی رو میتونه جمع بندی کنه ... ما نمیتونیم تو این مدت یه تخصص جدید بدست بیاریم! حتی خودتم نمیتونی!

زمان محدود بودو تعداد ما محدود تر 

آروم تر از قبل پرسیدم

- مطمئنی؟

بازم سر تکون داد

اینهمه سال هرگز از کسی کمک نگرفتیم

اما آترین منو تو موقعیت بدی گذاشته بود

به اجبار گفتم

- باشه.... فقط یک هفته میتونه بمونه... اما بعدش باید بره

چشم های آترین برق زد 

با ذوق گفت 

- عالیه ... مرسی 

خواست بره که گفتم

- از هیچی نباید بویی ببره... بعد یک هفته حافظه اش و هر ردی از ما تو زندگیش پاک میشه ...

آترین دوباره چشم گفت و رفت 

اما قبل اینکه بره رو تراس برگشت سمتمو گفت

- میتونه این یه هفته اینجا بمونه؟ میترسم تو رفت و آمد ردیابی بشه و بلایی سرش بیاد ؟ 

اخم کردمو عصبانی گفتم

- نه ... مسلمه که نه ! حفظ امنیتش دیگه مشکل خودته...

با این حرف مکث نکردم

چرخیدم به سمت کارگاه پشت عمارت .

همین مونده یه نفر شب و روز اینجا باشه و شاهد رفت و آمد ما باشه!

جدا از رفت و آمد... آترین و پسر ها هم نمیتونستن کل روز تو این ظاهر بمونن! 

در کارگاهو با حرص باز کردمو وارد شدم.

روزی که برگردم...

انتقام تمام این روزهارو از اون عوضی ها میگیرم. 

اما فعلا باید حقیقتو بفهمم و خودمو ثابت کنم ...

Report Page